عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۱۰۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


و می بینید که من هنوز در نیمهء راهم،در کویر!وقتی به قفای خویش می نگرم،و در آن،بهشت را می بینم؛و آدم های خوشبختی را که در بهشت می چرند،از این همه توفیق لبریز سپاس می شوم،و از شوق در پوست نمی گنجم.و وقتی که به پیش رو چشم می دوزم،از این همه شکست و حرمان و عقب ماندگی از منزل،مالامال درد می شوم؛و از یأس و هراس در خویش می گریم،و حیرت و حقارت،دیوانه ام می کنند.هم حسّ می کنم که عقب ام،دور،خیلی دور،و هم احساس می کنم که آواره ام.و این دو احساس هرگز با هم جمع نمیشوند،و در من همیشه باهم اند!

علّتش هم،نوعِ کاری است که در عمر خویش پیشه کرده ام؛و جهان بینی و دینی است که دارم.که اگر بهشت موعود من و آخرت من و معاد و مرگ و بعثت و صوراسرافیل و قبر و قیامت من،آنچنان بود که می گویند،کارم ساده تر و رنجم آسانتر بود.اگر بهشت ام،جائی بود در آن سوی مرگ؛و آخرتم،جهانی در آن سوی دنیا،راه روشن بود،و می رفتم و می دانستم چگونه بروم،و می پرسیدم که چگونه باید رفت.امّا دنیای من،خودِ من ام،همین که اکنون هستم؛و آخرتم،بهشتم،آن که باید باشم.و میان این دو،راهی است به درازای ابدیّت،چه می گویم؟ابدیّت،لایتناهی،راهی است که هرچه می رویم،به انتها نمی رسیم.

امّا این راه،چنان است که هرچه می رویم،طولانی تر می شود؛و هرچه نزدیک تر میشویم،دورتر.و اساساً،به اعتقاد من،به سوی خدا رفتن،این چنین است.یک خرمقدّس را نگاه کنید![خیال می کند که]خدا همسایهء دیوار به دیوارش است...و در مقابل،«علی(ع)» را ملاحظه کنید!که با شتاب یک روح سبکبار،چه می گویم؟به شتاب خودش،پیوسته به سوی «او» پر می کشد؛و هرگاه که سر بر میدارد تا ببیند که تا کجا رسیده است،از وحشتِ دور ماندن و غربت و فاصله،می گرید و بی هوش می افتد!

و من که یک شیعهء گمنام و ارزان قیمت اویم،در این میانه گیر کرده ام.نه خدا آنقدر به من حماقت عطا کرد،و کوتاهی نگاه و کوچکی دل،که خود را با نماز و روزه و خمس و زکات و گریه و ناله و مدح و ثنا و طهارت و نجاست و فقه و کلام و فلسفه و منطق و ریش د تسبیح و صلوات و ذکر و دعا،بر روی بالهای جبرئیل حسّ کنم؛و غرق توفیق و سالک پیشگام راه حقیقت و سرشار اطمینان و یقین و جامع معقول منقول و آیت خدا و حجةالاسلام و ثقة المسلمین و رسیده به علم الیقین و افتاده به عین الیقین و دانای همهء اسرار جهان و آشنای همهء منازل آخرت و متخصّص در جغرافیای قیامت و شهردار بهشت و آرزومند حور و غلمان و نیازمند شیر و عسل،و خلاصه تکیه زده بر متّکای دین در قرب جوار ارحم الرّاحمین و موضوع رجز و تبارک الله احسن الخالقین و ...به هر حال خوب و خوش و آسوده و مطمئنّ و موفّق و آمرزیده،که دغدغه ام برای گمراهی دیگران باشد و نادانی عوام کالانعام.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۴۰
یه بنده خدا

این شب ها و روزها گرفتار درد زادن ام.نطفهء کلماتی که مرد را آبستن می کند.مگر مریم چگونه آبستن مسیح شد؟در این دنیا،نسیم های مرموز غیبی همواره می وزند؛همچون نسیم بهارین و همچون روح اسفندی،که خاک تیرهء زمستان زده را آبستن می کند و در کویر سوختهء ساکت،بهشت می رویاند.روح القدس که مریم بکر را آبستن عظمتی و اعجازی چون مسیح می کند،همین نسیم است.فضا از آن سرشار است؛باید خود را در مغاکی حاصلخیز فرو بُرد و باید خود را بر لب جویباری،چشمه ای،و حدّ اقلّ رطوبتی کشاند؛و تمامِ«بودنِ» خویش را آغوش گشود و بر آن عرضه کرد،تا آبستن مسیح شد،تا مریم شد،و...تا خدا شد!تا با خدا اشتباه شد!

و این عظمت شگفتی است؛تثلیث مسیحیّت چنین اشتباه عظیم و زیبائی است:مسیح و مریم و خدا،پسر و پدر و روح القدس،هرسه یکی،و آن یکیِ بزرگ،خدا،هرسه!

و علی اللّهی!خدا پنداشتن «علی»!چه اشتباه مقدّسی!«علی» چه شده است،و تا کجا بالا رفته است که با خدا اشتباه می شود!این اشتباهی است که تنها روح های بزرگ خارق العاده حق دارند به آن دچار شوند!آدم های متوسّط و نگاه های کوتاه،چنین اشتباهی را نمی کنند؛و حق هم ندارند که جز آن چه را«درست است»،ببینند.

پیامبر بزرگ ما،از این نسیمِ آبستن کُن «مرد و مریم»سخن گفته است.و شگفت آن که تنها مولوی،که با «آفتاب»،آبستن عشق شد،معنای آن را یافت؛و جز او ندیدم که این سخن،این اشارهء تکان دهنده را کسی دانسته باشد:

«در گذار عمر شما بر راه حیات،بادهای سردی وزان است؛زنهار!خویشتن را بر آنها عرضه کنید»!

و مولوی ترجمه کرده است:

گفت پیغمبر به اصحاب کبار؛تن مپوشانید از باد بهار.

مثنوی را پیدا کنید و بخوانید.چه خوب است که کم کم خود را به مثنوی معتاد کنید،معتاد!می دانید چه می گویم؟کتاب من کویر است؛و کتاب او،بهشتی که در کویر رویانده است؛من تا آنجا آمده ام که این مرتعِ آبادِ زندگی را،که در آن می چرند و می خرامند،کویر دیده ام.مولوی از این مرحله گذشته است،و بر این کویر مرتعِ آباد،یک زندگی را ساخته است،کاشته و رویانیده است...بهشت اولیه،هبوط آدم از آن سوی زمین خاکی و کویر غربت و سوّمین مرحله،خلق بهشت موعود.آخرین بهشتی که انسان های بزرگ را وعده داده اند؛بهشتی که انسان های بزرگ،در کویر و در تبعید می سازند.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۸
یه بنده خدا

امّا امروز این چنین روشن و سبک می رسد! «نومیدی»،هنگامی که به مطلق می رسد،یقینی زلال و آرام بخش می شود.چه قدرت و غنائی است در ناگهان هیچ نداشتن!اضطراب ها همه زادهء انتظارها است.هیچ «گودو»ئی در راه نیست.در این کویر،فریب سرابی هم نیست.جادّه ها همه خلوت،راه ها همه برچیده؛و چه می گویم؟هستی گردوئی پوک!به انتهای همهء راهها رسیده ام؛جهان سخت فرتوت و ویرانه است.چه کنم؟

باز میگردم؛رجعت!بهشتی را که ترک کرده ام،باز می جویم.دست هایم را از آن گناه نخستین،عصیان،می شویم.همهء غُرفه های بهشت نخستین ام را،خویشتن خویش فتح می کنم!طبیعت را،تاریخ را،جامعه را و خویشتن را.

در آن جا من و عشق و خدا،دست در کار توطئه ای خواهیم شد،تا جهان را از نو طرح کنیم؛خلقت را بار دیگر آغاز کنیم.در این ازل،دیگر خدا تنها نخواهد بود.در این جهان،من دیگر غریب نخواهم ماند.این فلک را از میان بر می داریم؛پردهء غیب را بر می دریم؛ملکوت را به زمین فرود می آوریم.بهشتی که در آن،درختان همه میوهء ممنوع اند؛جهانی که دست های هنرمند ما،معمار آن است.

[بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم؛فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم...]

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۱
یه بنده خدا

میهن من،مهراوهء من!انتظار،گم کردن تو است؛غربت،غم دوری تو؛اضطراب،درد بی تو ماندن؛غم،داغ بی تو زیستن.

عشق آرزوی تو؛شعر گفت و گوی تو؛مذهب راهی به سوی تو؛غرفان آشنائی تو؛من با همهء نگاه ها بوده ام.در همهء دل ها گداخته ام؛در همهء نژادها،هم سفر تاریخ،هم نشین اساطیر بوده ام.

در حلقوم هر دردمندی تو را نالیده ام؛در چنگ هر نوازنده ای تو را نواخته ام؛در زبان همهء شاعران،تو را سروده ام؛در قلم همهء نقّاشان،تو را نگاشته ام؛در خلوت تنهایان برای تو گریسته ام؛در همهء دل های عاشق به خاطر تو تپیده ام؛همهء چشم های خوب از دل من اشک ریخته اند؛همهء آه های ناکام از سینهء من برخاسته اند؛در همهء بی تابی ها،غم های ناشناس،حسرت های مجهول،عطش های تشنه،جست و جو های بی انتها،همه من بوده ام،همه تو بوده ای.

هنر را به جست و جویت فرستاده ام و هنوز نیافته است.عشق را در پی ات روان کرده ام و هنوز آواره است.زیبائی ها از تو نشان می گیرند و هنوز نشناخته اند...کجائی؟که ای؟ای آشنای ناشناس!ای خویشاوند بیگانه!ای همیشه با من،«بی توئی» بد است؛غربت طاقت فرساست.

... پایان ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۳۸
یه بنده خدا

و من،مهراوهء من،به همهء معبدهای جهان،به همهء صومعه های تاریخ،از شرق دور تا اقصای مغرب زمین سر خواهم کشید،و در انزوای پر از قدس و اخلاص و نیاز مشتاق ترین پرستندگان خدا،عاشق ترین بندگان خدا،خواهم ایستاد؛و به راز و نیازهای دل های دردمند،به دعاهای گریه آلود جان های آتش گرفته و به اورادی که از نهادهای پر التهاب خلوت گزیدگان پارسائی که پرستیدن را بر زیستن،و سوختن را بر ساختن،و جنون را بر خرد و آخرت را بر دنیای خویش برگزیده اند.و دست بر دامن او،سر بر زانوی او،نقش دیوار محراب او،جهان و زندگی جهان و هرچه را در آن است،رها کرده اند،گوش فرا خواهم داد.

و من،مهراوهء من،همچون شمع که هستیِ خویش را در کار گریستن،قطره قطره می گدازد و می بارد؛هیجده سال گذشته ام را همچنان که در کارِ مردم و عشقِ آزادی کردم،هیجده سال دیگرم را کلمه کلمه خواهم ساخت؛و در ستایش شمس تب خیز خویش خواهم سرود؛و چنان قامت زیبای تو را ای آفتاب!در زیر باران گلهای رنگارنگ و خوش عطر شسوق و شورها و تب و تاب ها و دعاها و ورد ها و ترانه ها و قصیده ها و غزل های بی تاب و زیبا و پرشکوهم غرقه سازم.تا این «بی توئی» سیاه و خالی را از تو لبریز کنم؛تا این زندان را بر گونهء خانه مان بیارایم؛تا بر سیمای زشت و بیگانهء این غربت،خطّی از سرزمین میهن مان،رنگی از رنگهای دیارمان نقش کنم.

ای کشور «غیب»!وسوسهء تو مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد.ای میهن افسانه ای من،سرزمین همهء آرزوهای بلند،شهر خدا،شوق تو،زیستن را در زمین دشوار کرده است.ای خویشاوند راستین من،که هرگز با تو نبوده ام؛ای مخاطب من،که هیچ گاه با تو سخن نگفته ام؛بی تو،با بیگانگی و سکوت می میرم.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۵
یه بنده خدا

و تو مرغ آواره،آن مرغ آوارهء کویر،که از مرغدان روستائیان کویر بگریخته ای؛که در آسمان بی پناه کویر،که از سقفش آتش می بارد و از کف اش خاک بر میخیزد،بر بلندترین شاخهء آزاد و بی پیوند این درخت بنشستی.

سال ها پیش دل من،که به عشق ایمان داشت.

تا که آن نغمهء جان بخش تو از دور شنید.

اندرین مزرع آفت زدهء شوم حیات،

شاخ امیدی کاشت.

چشم بر راه تو بودم،که تو کی می آئی.

بر سر شاخهء سرسبز امید دل من.

که تو کی می خوانی؟

تو پُرم کردی؛تو لبریزم کردی؛تو آبادم کردی؛تو آزادم کردی.و من پُر شدم؛و من لبریز شدم؛و من آباد شدم؛و من آزاد شدم.و که می داند که سرزمین بایر درون یک روح چیست؟و که می داند که کوزهء خالی و غبارگرفتهء قلب یک سینه چیست؟و که می داند که شاهباز آسمانی پرواز در بند گرفتار یک تنهای محزون چیست؟و که می تواند دانست که یک انسان،چگونه پر می تواند شد؟یک دلِ آباد چگونه می تواند شد؟یک گنج پنهانی از ویرانه های یک «بودنِ»ویران،چگونه می تواند پدیدار گشت؟

و من،مهراوهء من،سرگذشت لبریزیِ خویش و سرنوشت آبادیِ خویش و قصّهء کند و کاو گنج پنهانی خویش و حدیث اعجاز تو را،در دگردیسی خویش و حکایت پوست انداختن از بایزیدی خویش و جوش کردن یکبارهء بی شمار نهرهای غریب از دوردست صحراهای پرافسانهء بیگانهء خویش،و داستان سفرهای شبانه و پروازهای بال در بال نیم شبانهء خویش و اسطورهء معراج های تماشائی خویش و اعجازهای پیامبرانهء خویش و وحی خویش و الهام خویش و قرآن خویش و نبوّت خویش و خداوندگاری خویش و آفریدگاری خویش همه را،نکته به نکته،مو به مو شرح کنم.

و من،مهراوهء من،همهء آیات آسمانی را که بر لبان خدا رفته است،از نخستین روز که با آدم سخن گفت،تا آن پنجشنبهء بزرگ که لبان محمّد(ص) خاموش گشت،خواهم جُست؛و از آن میان،اعجازی ترین آیات خداوندی را برای تو برخواهم گزید.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۱
یه بنده خدا

به صعودم ادامه دادم،خسته و پای پر آبله و دشوار،امّا برای تو باید می رفتم.چه می دانم مهراوهء من،افسانهء من!چه می دانم؟شاید در جست و جوی تو می رفتم.

که می داند که پُر شدن یعنی چه؟پُر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟

بارش تند باران تندرآسا،صاعقه زدن،با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه،زرد و خشک،که در کویری سوخته و ساکت،عمری در انتظار باران،سر به آسمان برداشته است،چه حادثه ای است!که می داند؟که می داند؟

من می دانم مهراوه!من می دانم ای باران تند بهاری!ای ابر باران خیز اسفندی،که ندانستم از کدامین افق آمدی؟از کدامین دریا به نیروی آفتابِ دوست داشتن برخاستی؛و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی؛و با ناز انگشتان باران ات،آن تک درخت خشک بی برگ و باری را،که از قلب تافتهء کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود،و سر به دوزخ برداشته بود،باغش کردی و در همهء جنگل های زمین،طاق؟

من می دانم مهراوهء من!و...تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست که،تو گل نازی که در گلخانه روئیده ای؛قناری زرّین بالی که در قفسی آواز خوانده ای.و من می دانم که جگن صبور و لجوج این کویر آتش خیزم؛که در طوفان روئیده ام؛که در آتش،شاخ و برگ افشانده ام؛که سیلی ها خورده ام؛بادها و تبرها خورده ام؛از هیزم شکنان،که برای تنور آبادی های این سرزمین،جگن ها را،گز ها را و تاق ها را از ریشه می زنند.که روئیدهء کویرم و تنها...و تنهای تنها.نه خزه ام،نه خار،نه جگنم،جکنی بی باک و مغرور،که هرگز با کویر خو نکردم؛و علی رغم هول و حریق این زمین دوزخی،تن به خاک ندادم؛برگ و بار ندادم.و سرنوشتم به جُرم گستاخی در برابر این جهنّم پست،که زادگاه خزه ها و خزندگان است،تنهائی بود،و زندگی ام خاموشی و سرنوشتم خاکستر در آتش تنوری که به سوختن من،نان می پزند،که به سوختن ما نان می پزند!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۷
یه بنده خدا

و من – در آستان محراب تو – ای قدسی محراب معبد مهر – چنان ات به درد و اشک،دعا خواهم گفت که خدایان همهء عصرها،از پرستندگان پارسای خویش،از همهء زاهدان شب زنده دار خویش و همهء عارفان مشتاق و عاشقان گداختهء خویش،که در همهء امّت ها دعایشان گفته اند و به گرم ترین اورادشان عبادت کرده اند،سرد گردند.

مهراوهء خوب من!

من از اقصای زمین می آیم،از اقلیم های افسانه،دریاهای ناشناس،سرزمین های غریب.من از اقصای تاریخ می آیم؛من همهء قرن ها را بوده ام.من با همهء پیامبران،با همهءشاعران،حکیمان،پیکرتراشان،پارسایان،راهبان دِیرها،گوشه نشینان معبدها،قهرمانان،شهیدان،عاشقان،دیوانگان زیبا،خردمندان بزرگ،با اینان همه،در همه جا،همه وقت زندگی کرده ام.از هر عصری عتیقه ای همراه آورده ام؛از هر کسی هدیه ای گرفته ام؛و هر پیامبری آیه ای به ارمغان داده اند.و اینک با دامنی پر از خوب ترین گوهرهای زمانه،دستی پر از زیباترین زیورهای زمین آمده ام،تا همه را،هرچه را اندوخته ام،به معبد پاک تو،ای الههء مِهر،مهراوهء قدسی من،وقف کنم.

ای خوبی خوب!آئینهء مهر!

من به سختی و دشواری بسیار،پیش از آن که تو باشی،سال ها پیش از آن که صدای گام های تو در خلوت ساکت عزلت من پیچد،آن سال ها که «چونان کرگدن تنها سفر می کردم»،از قلّهء کوه پارناس در یونان افسانه ای بالا رفتم.دیگران همه در نیمهء راه،باز ایستادند.امّا من که در «بودنِ»خویش،کمین تو را داشتم؛که در انتظار تو زندگی می کردم؛و چشمان چشم به راه تو را در پای آن کوه می دیدم،و تو را در پس پردهء غیب،همواره می یافتم.با تو پیش از تو،آشنائی داشتم.با تو پیش خویش گفت و گو ها می کردم.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۴۲
یه بنده خدا


من آن «نی خُشکم» بر لب های ناپیدائی که قصّهء فراق را مدام در من  می دمد؛و خاطره ای از «روزگار وصل» خویش،از عمق دور و مجهول درون خاموشم،آشنا و شورانگیز سر بر می دارد؛و جان سرد و غمگینم را گرم و شاد در آغوش می فشرد.

چه شورانگیز است،کاشف اقلیم خویش بودن.به جزیرهء «اروپا»ی خود،که در قلب ناپیدای اقیانوسی دور از همهء ساحلها،چشم به راه بازگشت زندانی خشکی ها است،رسیدن!چه آشنا است این سرزمین؛این آفتاب و این کوه و این دریا!نسیمی که از سینهء این دریا پیش می آید و در من می وزد،خاطرات از یاد رفته ای را در قبرستان غمگین ضمیرم جان می دهد!این سرزمین با من داستانی دیرینه دارد؛دل مرا با این خاک،سرگذشتی مرموز است.همهء ذرّات این صحرا،همهء رنگ های این عالم،با جان من حرف می زنند!چه آشنا!چه صمیمانه!در اینجا بوی یاری می رسد.

این دریا،این کوه،آن دهانهء این همه آشنای غار،جای پای دو تن بر این راهی که از غار تا لب رودخانه پائین می آید...آن دو پاره ابر و آن دیدار و آن باران...چه می بینم؟این شاخه های بلند ذرّت های وحشی در کف غار!این بستر!بانگ آشنا و خاطره آمیز آب!پای کوه کیست؟این کیست؟

مهراوهء من! [مهراوه: مرکب از مِهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)]

من پرشکوه ترین سرودهای عالم را در ستایش تو – ای دختر آفتاب – خواهم سرود.

من پرشورترین ترانه های عاشقی را که،برخوردارترین معشوقان جهان از آن نصیبی نبرده اند،برایت خواهم ساخت.

ای غزل غزل های دل من!

کلماتی را در کار زیبائی های زیبای تو برخواهم گزید،که سلیمان را نیز – که زبان پرندگان می داند و از کبوتران عاشق،شعر خدا را آموخته است – در پیشگاه چشمان آزردهء معشوق خویش،چنان از شرم پریشان کند،که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۲
یه بنده خدا


و اکنون – باور کنید،تناقض ها شما را از فهمیدن و دیدن شباهت ها باز ندارد – و اکنون همین روح است که در انسان جدید عصیان کرده است.

خواهید گفت آن عصیان کجا و این کجا؟این را می دانم،دیدن اختلاف این عصیان ها که تنها پلک های گشوده می خواهد.در زیر این کثرت صورت،وحدت جوهر را می خواهم نشان دهم.طغیان «علی(ع)» و طغیان کامو!

دو زندانی مجرّدی که از تاریکی و تنگنا به ستوه آمده اند؛آهنگ فرار دارند،یکی به «آن جا»،دیگری به «هرجا که اینجا نیست».ایمان یا انکار مائدهء آسمانی،مسئله ای ثانوی است.این دو بر سر جوئی که لجن از آن می گذرد،دست از خوردن باز داشته اند.این دو پرنده با زاغ شادی که از بوی لجن مست شده است و منقارش را تا گردن در آن فرو برده است؛و عشق و کینه اش از لجن برمی خیزد؛و این را مخلب می کشد و آن را منقار،تا حرصش را اشباع کند،بیگانه اند؛با هم،خویشاوندِ هم دردند.

بودا زندگی را رنج،«علی(ع)» دنیا را پلید،سارتر طبیعت را بی معنی،و بِکت،انتظار را پوچ یافته اند.همه شان به روی یک قلّه رسیده اند و از آنجا،این جهان و حیات را می نگرند؛هرچند فاصله شان به دوری کفر و دین.

در «آنچه هست»،همگی پیروان یک امّتند؛امّتی که خود را در این خاکستان اندک و زشت و بی احساس،غریب می یابند.امّتی که «آن چه هست» را بیگانه،اندک و زشت می یابند.« در آنچه باید باشد» نیز پیروان یک مذهبند.مذهبی که اصولش سه تا است:حقیقت،خوبی،زیبائی.

پس می بینید که چه پیوندهای مشترکی باهم دارند؟پس اختلاف شان در چیست؟

تنها در این که «آن چه باید بشود»هست؟ یا نیست؟

چون که این رنگ از جهان برداشتی،موسی و فرعون کردند آشتی

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۵
یه بنده خدا