عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۱۰۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

این سخنان همه گواهی می دهند که،در انسان،خدا نهفته است!گِل،آن را فرو پوشیده است.انسان یک موجود طبیعی است که روح الهی را در خویش پنهان دارد.این تنها موجود ثنوی هستی است؛خداآگاهی و اراده و آفرینندگی مطلق است.طبیعت،نظامی فاقد اراده و احساس و ابداع،و آدمی تنها موجودی نیمه خاک – نیمه خدا و شگفتا!جمع دو نقیض،جمع دو مطلق،جمع دو بی نهایت!با چه تعبیری بلیغ تر از آنچه قرآن گفته است:«انسان،روح خداوند و لجن رسوبی زمین»؛یک «عالم صغیر»!یعنی طبیعتی که در آن خدا هست.

و اکنون،بر فراز منارهء معبد خویش که از قلب تاریخ بشری سر بر کشیده است،به تماشا می نگرم و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین،شرک و توحید،مادّیّت و معنویّت،فلسفه و حکمت،قدیم و جدید،شرق و غرب،عقل و اِشراق،علم و ادب،مذهب و هنر،روانشناسی و عرفان،همه همین آیه را تفسیر می کنند.

گیلگمش،قهرمان اساطیری سومر،که هنوز از پس دیوار زمان،فریادش به گوش می رسد و طنین دردش در قرون خالی و خاموش گذشته های دور و متروک می پیچد.این «روح خدا» است که در کالبد «سفالین» او به ستوه آمده است.هزار سال پس از او،طغیان شاهین آسمان پروازی که،نتوانستند در قفس طلائی شاهی،به آب و دانه و چراغ ها و کاغذهای رنگین سرگرمش کنند؛و در میان پرده های خیال انگیز قصر ساکیا و جوش و خروش و رقص و آواز و شراب و شهوت و طلا،دغدغه ای را که در عمق فطرت او خانه دارد،آرام کنند.او از آن چه به فرزندان طبیعت،آرامش و اشباع می دهد،برید.

و دوازده قرن پس از او،در کویر سوخته و خلوت آن جزیرهء دروغین،باز آن روح را می بینم که از «مدینه»ء بی دردی که دل به جزیه و فیء و فتح و غارت و صدقات و شمشیرهای برّان و حکومت های بصره و کوفه و مصر و خراسان و عراق خوش کرده است،و در سعادت دنیا و آخرت،غرق آرامش و لذّت آرمیده است،نیمه شب گریخته و در خلوت خاموش باغ های خرمای بیرون شهر،در زیر مهتابی که درد می بارد،سر در حلقوم چاه فرو برده است و فریاد می کشد؛«زندانی بزرگ خاک»! عظمتی که در زیستن نمی گنجد.دلی که جامهء تنگ و کوتاهِ «بودن» را بر اندام خویش می درد؛و سری که طوفان های دریائی خشمگین و انفجارهای مهیب آتشفشانی ای دردناک را در خود می فشرد،و چه رنجی!رنجی که تا دم شمشیری کینه توز،آن قلّهء مغرور را شکافت،فریاد زد:

«به خداوندگار کعبه،رها شدم»!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۶
یه بنده خدا

انسان،به میزانی که از وسوسهء آب و نان فارغ می شود و در زندگی روزمرّه می آساید،«رنج وجودی» و «دردهای فلسفی» و پرسش های دشوار و حیرت افزای همیشگی،سنگین تر و آزار کننده تر می شود.

این است که بورژوازی و سرمایه داری که در دو قرن پیش،امیدوار بود که با ساختن زندگی سیر و پُر،فلسفهء «اصالت مصرف» را جانشین همهء مذهب ها و فلسفه ها سازد؛و کارگر را با نو نوار کردن،وادارد که به جای انقلاب،ادای پولدار ها را درآورد و پولدارها را با هنرهای دروغین «هیجان و تفنّن»سرگرم کند؛به میزانی که در تحقّق نقشه اش موفّق میشود،در نیل به هدفش شکست می خورد.

عصیان امروز انسان مرفّه،نشان داد که آن «دغدغه»ء همیشگی روح را با فریب «خوشبختی» نیز نمی توان آرام کرد.و نه تنها بورژوازی با بهشت پلید و دروغین و ناپایدارش،بلکه خداوند نیز با بهشت پاک و راستین و جاویدش،انسان را نتوانست در نابینائی،مطیع خویش نگهدارد؛و در کنار جوی شیر و عسل و چشمهء آب حیات کوثر و زیر سایهء طوبی و در آغوش حور و غلمان،از نیازِ فهمیدن،بی نیازش سازد.و تلخی و بدبختی شعور را،بر لذّت و سعادتِ بی شعوری برگزید و عصیان کرد؛و آن میوهء بینائی را خورد.و تا از حلقومش فرو رفت،بهشت عدن،در چشمش کویر خشک شد؛و آرامش اشاضطراب؛و یقینش حیرت،و لذّتش اَلَم،و سیرابی اش عطش؛و این است که ظلوم و جهول است.و این دشنامی است که تنها انسان،شایستهء آن است.

ما همه آدم ایم،و بهشت،همین زندگی است.و هرکس به اندازه ای که از میوهء آن درخت ممنوع می خورد،خود را بیش تر تبعیدی زمین و غریب زمانه می بیند.

همه چیز،دارد به «انسان» منجر میشود.تاریخ را می نگرم که در آن،جویبارهای رنگارنگی از نقطه های دور از هم،دیرتر و زودتر جریان یافته اند؛و در طول قرن های آشنا و ناشناس،بر مسیرهای متفاوت و گاه متناقض پیش آمده اند.و اکنون همگی دارند در چشم من،به هم نزدیک می شوند،و شطّی عظیم را پدید می آورند و به یک دریا می ریزند.

«برای دیدن برخی رنگ ها و فهمیدن بعضی حرف ها،از نگریستن و اندیشیدن کاری ساخته نیست.باید از آن جا که نشسته ایم،برخیزیم؛قرارگاه مان را در جهان عوض کنیم.»

«ما همگی به سوی خدا بازمی گردیم»! «بندهء من،مرا پیروی کن تا همچون خویشم سازم»؛«من خواستم جانشینی در زمین خلق کنم»؛«آدم که ساخته و پرداخته شد،من روح خویش را در او دمیدم»؛«انسان را خدا بر گونهء خویش آفرید»...

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۴۵
یه بنده خدا

سرازیر شدم!

در کنار بستر تب دارم نشسته است.چشمهایش را که از آن عصیان و نوازش می تابد؛بر چهرهء تافته و خستهء من گشوده است.گرمی مهربان نگاه های خاموشش را بر روی پوست صورتم،پلک های مرطوبم،بناگوشم،در اعماق جانم لمس می کنم؛

«ای در جامهء خویش پیچیده!برخیز،بهراس،بهراسان!جامه ات را پاک کن.»

با نوک انگشت کوچکش،پلک های بسته ام را گشود.نگاهم،بی تردید به سوی او پر گشود؛در او آویخت.سیراب شدم؛جان گرفتم.با مهربانیِ دست هایش،بازویم را گرفت.

کمکم کرد.برخاستم.او همچنان در من می نگریست،همچنان در او می نگریستم.گوئی از یک بیماری مرگبار،از زیر یک آوار،رها شده ام.

خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یک جا بر دوش های دلم می کشم.او همچنان با بازوان تُرد و شکننده اش،که دو محبّت مجسّم اند،مرا گرفته است.گوئی بیمار رنجوری را می برد.گاه می افتم؛گاه می هراسم؛گاه تردید می کنم؛گاه دلم هوای بازگشت می کند.امّا او همچنان، با گام هائی که نه سست میشود و نه تردید را می شناسد،می رود و مرا نیز همچون سایهء خویش با خود می کشد.نمیدانم به کجا؟امّا هرچه نزدیک تر می شویم،وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد.هرچه پیش تر می رویم،هوای بازگشت در من بیشتر می شود.امّا او گوئی مأمور است.«رسالت غیبی»،چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستنی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.

نمی دانم چه حالی بود؟چه حالتی بود؟غم و شادی،کلماتی بی ثمرند.ناگهان دستش را همچون نیازی مجسّم،پیش آورد و «سیب» را بر لب های من گرفت و با تمام چشم هایش از من خواست تا آن را دندان زنم.او همچون شعله ای عصیانی در برابرم زبانه می کشید و بی قرار من می سوخت.و من سکون قلّهء کوهی را داشتم،که آتشفشان مهیبی در دلش بی تاب انفجار است.او هردم مصمّم تر و مهاجم تر و من،هر لحظه مردّد تر و کوفته تر.احساس گناه،عصیان،جنون،درد،ماجرا،پریشانی،اضطراب،شگفتی،هراس،سرزنش،شوق،شور،عشق...

یکباره از غیظ،تمام «سیب» را بلعیدم!

... پایان ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۱
یه بنده خدا


لحظه ای گذشت و لحظاتی،لحظاتی که همچون تپش سینهء کبوتری هراسان،ناگهان دیدم با پنجه های مهاجمش،با شدّت و التهابی که در غیظ دوست داشتن هست،حلقومم را سخت فشرد.آن چنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و آن مکتوب را پیش نگاه های هراسانم گرفت و گفت:

-بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم.

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:

-بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم.

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:

-بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم؛من امّی ام؛من خواندن نمی دانم.آه!من می ترسم،مرا رها کن!من نمی خواهم مجنون شوم،نمی خواهم کاهن شوم؛من هرگز نخوانده ام؛من هرگز ننوشته ام.من با این کلمات...

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و با عتابی که به یک صاعقه می مانست،بر جانم زد؛و به خشمی که در التماس های آمرانه اش بود،فریاد زد:

-بخوان!تو می توانی بخوانی!تو مجنون نمی شوی،تو پیامبری،تو امانت دار خداوندِخدائی،تو مسجود فرشتگان اوئی.

ناگهان احساس کردم که خواندن می دانم.

برخاستم!آسمان در چشم هزاران ستاره مرا خاموش و مرموز می نگرد.صحرا در پرتو مهتابی که پیدا نیست،آرام می تابد.همهء سنگریزه ها با من به نجوا سخن می گویند.

نگاهم را که تا بی نهایت می کشید،در سراسر افق گردش دادم؛افق برابرم را نگریستم.او روی در روی من،مرا می نگرد.

به راست برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.به چپ برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.بالا،پائین،دور،نزدیک...وای!او همه جا هست!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۲
یه بنده خدا

او سخن می گفت و من،صدای باران هائی را که یکباره در درونم باریدن گرفته بودند،می شنیدم،که تا بیکرانه های این کویر مجهول دامن می کشد.

او سخن می گفت و من،در پرتو شتابان صاعقه هائی که با هر عتابش،در اندرونم می زد،سرزمین ناشناخته ای را می دیدم که از هر سو،تا ابد می گسترد؛با کوه ها و دشت ها و دریاها و کویرهای هول و نهرهای شگفت و ابرها و بادها و آسمان های ناشناس!

او سخن می گفت و من،در هر خطابش،چهره ای تازه از خویش را می دیدم.

او سخن می گفت و من،در سراغش خطّی،راهی،گنجی،یادی،کوچه ای،کوچه باغی،در ظلمت احساسم می یافتم.

او سخن می گفت و من،فشار طاقت فرسای آن «امانت» را که خداوندِخدا بر دوش جانم نهاد،حسّ می کردم.

او سخن می گفت و من،در خود فرو می شکستم؛

او سخن می گفت و من،همچون شمع،در آتش خویش،قطره قطره می گداختم؛

او سخن می گفت و من،اندک اندک فروغ آتشناک و بی قرار آن «روح» را که خداوندِخدا از جان خویش در کالبدم دمید،در زنده بودنم احساس می کردم.

خاموش شد و من احساس کردم که چندان در خویشتن پنهانم گریسته ام که جانم از اشک،تَر شده است؛و غبار آرامش از دیواره های قلبم شسته است؛و زنگار غرور و جهل بی نیازی و بیماری بیدردی و ضعف توانائی و ضلالت یقین،همه در ضربه های اعجازی او،دَم مسیحائی او،همه در وجود من شکسته است.

و من نخستین بار «بی تاب» شدم.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۵
یه بنده خدا