عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی


فریسیان تبهکار و جهودان بندهء زر،بردهء قیصر،تاجی از خار بر سرم نهاده اند،و بر قامت منارهء خاموش تو به صلیبم کشیده اند!

جهان را پشت سر نهاده ام؛تاریخ را به پایان برده ام،و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم،همچون کوهی،از حرفهائی که برای نگفتن دارم،کوهی سنگین که بر سینهء جانم افتاده است؛و من،در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن،احساس می کنم که،مرگ تا حلقومم بالا آمده،و راه نفس را بر من بسته است.

چه راحت و خوب است،حرف زدن وحشی ها.بچّه ها،جمله ندارند،کلمه حرف زنند؛یک صوت،یک هجا،یک اشاره.

نمی توانم.چه دشوار و طاقت فرسا است،کشیدن بار مبتدا و خبر و فعل و فاعل و آن همه بار و بُنه های ضمیمه اش،آن هم برای گفتن یک حرف!حالا می فهمم که «ناله»چیست،«آه» چیست.این ها جمله های سنگین و صف های طولانی عبارت هایند،که چنین در هم فشرده اند و چه راحت، چه خوب!دلم می خواهد بنالم.جمله سازی را دیگر قادر نیستم.آه که چه نیازی است به نالیدن!راست می گفت رُزاس:«ای دل من!نمی دانی که چه لذّتی است در نالیدن!چه روشنائی و سبکی خوب و آسوده ای در پی دارد!...حتّی خدایان می نالند...حتّی گرگ صحرا می نالد...»

امّا...چه بگویم؟غرور همهء وحشی ها،صحرانشین ها،گرگ ها،عقاب ها،ربّ النّوع های جنگ و قهرمانی،همهء تکبّر خدایان،همه را در حلقوم من ریخته اند!

نه،من هرگز نمی نالم.قرن ها نالیدن بس است.می خواهم فریاد کنم.اگر نتوانستم،سکوت می کنم.خاموش مردن،بهتر از نالیدن است.نالیدن،فرزندان ماکیاولی پیر را مغرور می کند.

در اینجا که منم،چه کسی می داند که «بودن» نیز،همچون زیستن،طاقت فرسا است؟!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۵
یه بنده خدا


ناگهان، رسالتی را که در بعثت همهء پیامبران تاریخ بود،بر دوش جانم احساس کردم.ندائی که طنین غیبی الهام را داشت،در دلم پیچید که:

«ای راهب راستین این معبد!این پیرغلام خیانتکار بددل،تو را دو هزار و اند صد سال در چنگ سلطنت گرگ گرفته است؛و معبد را دو هزار و اند صد سال در دام تولیت روباه آورده؛و که نمی داند که این گرگ و روباه،فرزندان توأمان وی اند؟»!

«ای در جامه پیجیده!برخیز و دست های پلید این ابی لهب بد نهاد را قطع کن؛و  زنش را – که هیزم کش و آتش افروز جهنّم او است – بران؛و این ماکیاولی بدگوهر کینه توز را،که گرگ و روباه می زاید،بکش.خود را از چنگ گرگ،و معبد را از دام روباه بِرَهان!ای امام زندانی؛موعود منتظر محراب،مسیح مصلوب قیصر!نقاب سیاه تاریخ را از چهرهء راستین ات برگیر»!

«چشمهء سبز آب های خوشگوار را می شناسی.به سرزمینی که ابرهای مسیحائی اسفند،از دل کوهستانی سخت،بهاری جاوید می رویاند،برو»!

«کبوتران حرم،قاصدان خاموش آیات غیبی،تشنه اند.روح گرفتار معبد – که در این قرن های تهی،در این غربت سرشار،ندای آشناتی عشق را از قلب این جاهلیّت بیگانه،بر آسمان برداشته است – بی تاب است.منارهء معبد،این تنها قامت آسمانی فریاد،در زمین تنها است،و چشم بر میله های تقدیر تو،ای زندانی تاریخ»!

همچون سایهء لرزان پاره ابری رهگذر،بر سینهء تافتهء غربت این کویر افتادم؛و می نگرم تا در زیر این آسمان،کسی هست که بار سنگینی را که بر دوش های خسته و فرتوت این کلمات نهاده ام،و بر پشت این زمین روانه کرده ام،برگیرد؟

ای شما جبرئیل پیام آور من!و تو ای مریم معصوم ستمدیدهء من!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۷
یه بنده خدا

تو ای شمس تبریز!اگر در پی «عین القضات» می تاختی،عِرض خود می بردی و زحمت او روا نمی داشتی،که او نه صید دام تو بود،که خود،«شمس»ی چون تو بود و خود،جلال الدّین ها صید کرده بود و مولوی ها ساخته بود و مثنوی ها آموخته بود.

چه کسی باور می تواند کرد،که کسی چون او،انتظار بکشد و بیهوده!او باشد و او آمده باشد و دیگری نه!این دیگری کیست؟

چه قدر خسته ام!پس این دیگری کیست؟او؟ او نیست.او اصلاً در این شهر وجود ندارد.آفتاب من،نه در مشرق است،نه در مغرب.در مشرق نیست،زیرا سالها است که از طلوعش گذشته است.از افق دور شده است؛به اوج آسمان آمده است؛در مغرب نیز نیست.او اهل غروب نیست؛او خورشید بی غروب من است.بر بالای سرت نمی تابد؟باید بر بالای سرم می تابید؛او به نصف النّهار عمر من رسیده است؛او به بلندترین قلّهء آسمان ارتفاع گرفته است؛من در ظهر آفتابم هستم...درست 12!امّا نمی دانم کجا است؟

آفتاب من بر سواحل عراق می تابد!پرتو سبز نورش بر نخلستان ها افتاده است!نخلستان ها؟چرا؟در نخلستان به سراغ کسی رفته است؟ها!دانستم!در سرگذشت من خوانده است که شب ها،من در پناه سایهء نخل ها،از زندگی می گریزم.شنیده است که همواره تنهائی و خفقان،مرا به نخلستان می کشاند.او در پی من،در جست و جوی من،آهنگ یثرب کرده است؛سرزمینی که در آن نخل های خرما است!آری،برای یافتن من،دیدار من،آهنگ نخلستان ها کرده است!از این است که می گویند روزها بیرون نمی آمده؛شب ها آشیانه اش را ترک می کرده است،و به تماشا می آمده است!چرا که امام او،شب ها از خانه به پناه نخلستان ها می گریزد.

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۵
یه بنده خدا

ای شمس تبریز،که بر جلال الدّین تابیدی و کتابهایش را همه در آن استخر افکندی و فقه و زهدش،همه بر آب جنون انداختی،و کوه عقلی را،آتشفشان عشقی ساختی و مرد سکوتی را یک مثنوی سخن آموختی!

من نیز «شمس تابانی» دارم که کتاب های مرا برگرفت و همه را بسوزاند،و دانستگی هایم را همه قربانی دلبستگی کررد،و اندوخته ها و آموخته هایم را همه در آن استخر زُمُرّدین،غرقه ساخت،و مثنوی ها سخنم آموخت.و هفتصد سال پس از کار تو،کاری دیگر کرد و آن شعله را که تو بر جان صید بزرگ و نیرومندت افکندی،او نیز بر جان ایت «صید وحشی اش» افکند،و دلش را بسوخت و مولوی اش کرد و مثنوی اش آموخت و شمع هستی اش را از آن آتش برافروخت.

و اکنون ای شمس تبریز!ای آفتاب دل جلال الدّین!دیوانی در مدح آفتابم بسرایم و به پاس پنجه های زرّینش،که همواره بر پرده های جان من می تابد و درونم را مالامال نور می سازد،دیوانی چنان بسرایم که دیوان جلال الدّین ات را به وی بازپس دهی،و از صید لاغری که کرده ای،پشیمان گردی.و افسوس خوری که به جای جلال الدّین،چرا «عین القضات»،در تیررس طلوع تو پدیدار نگشت؛و بر آفتاب من حسد ورزی و ندانی،و بی ثمر حسد می ورزی،که صید تو یک زاهد رام و یک عالم دین بود،و با نخستین تیر درافتاد و در خون غلطید،و صید آفتاب من،نه یک میش اهلی که یک گرگ وحشی بود.و صید تو،یک دام بود و رام؛و تو آمدی و افسار دین را و دهنهء عقل را و دستبند خدا را از گردن و دهن و دست و پایش برگرفتی؛و «رشتهء محبّت »را بر سرش بستی.و صید او،یک دد بود و ناآرام،که ردّ هیچ بندی بر گردنش خط نینداخته بود،و دهنه هرگز برنگرفته بود،و هیچ دستی بر دست و پایش دستبند نبسته بود.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۴۰
یه بنده خدا


تنهائی پس از این همه شکست،آسان نیست.من اکنون احساس می کنم بر تلّ خاکستری از همهء آتش ها و امیدها و خواستن هایم تنها مانده ام؛و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم،و اعماق آسمان ساکت را می نگرم،و خود را می نگرم؛و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ،این سؤال همواره در پیش نظرم پدیدار است،و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر که،تو این جا چه می کنی؟امروز به خودم گفتم:«من احساس می کنم که نشسته ام و زمان را می نگرم،که می گذرد»همین و همین!

هیچ کس نمی فهمد که چه می کشم؟قدرت درک و وسعت احساس و صداقت روح،در هیچ کس تا آنجا نیست که بتوان پیشش نالید.سکوت بر سر این درد،مرا از درون هر لحظه می کاود و می کاهد؛و احساس می کنم که همچون مومی می گدازم و قطره قطره نابود می شوم.

«کویر»،آغاز این فصل دردناکی است که در کتاب روح من گشوده شده است.در این کویر،هیچ کس با من نیست.نه حتّی پدرم،که در یقین مذهبی خویش آرام و بی حیرت غنوده است.نه حتّی همسرم،که مرا با ملاک هائی می سنجد که گرچه برایم نیشتری است بر استخوان،امّا گاه در دل آرزو می کردم که کاشکی در چنان دنیاهائی می توانستم بود.کاش در این دنیای خالی و در این زندگی خلوت،که هیچ کدام شان برایم هیچ ندارند؛چیزی می بود که مرا برای ماندن بهانه ای می بود،هرچند بد،هرچند زشت!

من اکنون به «حماقت» نیز محتاجم و از آن نیز محروم!

در زیر این آسمان می بینم که،عین القضات همدانی  در سمت راستم و ابوالعلاء مُعِرّی  در سمت چپم ایستاده اند؛و ما سه تن،بی آنکه با هم باشیم،با هم تنهائیم؛و زمان،ما سه همزبان را نیز هریک،در حصار قرنی جدا زندانی کرده است!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۱
یه بنده خدا


رنجی که همیشه آزارم می داد،اکنون به بی نهایت رسیده است.چنان رشد کرده است که از هستی من بزرگتر شده است؛و احساس می کنم که در زیر فشار هر روز سنگین ترش،به زانو در می آیم.بسیار نزدیک است؛مرگ یا جنون را در یک قدمی خود می بینم؛همسایهء دیوار به دیوار من شده اند؛گاه صدایشان را،که نام مرا می برند،می شنوم.سخت تنها مانده ام؛چه سخت است تنهائی در انبوه جمعیّتی که از همه سو مرا احاطه کرده اند.از تنهائی و سکوت وحشت کردن و از ازدحام و غوغا خفقان گرفتن.دانه ای خشک شده ام در لای دو سنگ آسیای این تناقض!این دو سنگ هر روز سنگین تر می شوند و من هر روز ضعیف تر!

قالب های آدم ها همه تعیین شده و مشخّص است؛و من نمی توانم خودم را در هیچ کدام بگنجانم؛در بیرون این قالب ها تنها مانده ام.و این تنهائی که پیش از این،آن را در کار و کوشش و مردم،در سخنرانی و نویسندگی و شکست و پیروزی و «مسئولیّت» فراموش می کردم،اکنون صریح و روشن مرا در خود غرق کرده است،و هر روز بدتر می شود و هر روز هول انگیزتر!

کسی که در نور برق کار می کرده است،و با مائده های لطیف و عالی تغذیه می کرده است،و در وسیع ترین چشم اندازهای روح و اندیشه چشم دوخته بوده است؛اکنون که آن ها همه هیچ شده اند،چگونه می تواند با چراغ های موشی و کاسه های آبگوشتی و در و دیوارهای نزدیک و کوتاه و حقیر،خود را سرگرم سازد و به هیجان آید؟کسی که از فلسفه لذّت می برده است،حال می تواند از اتومبیل کیف کند؟کسی که آزادی،دلش را تکان می داده است،می تواند به ساق و ران و سر و زلف این و آن دلگرم گردد؟کسی که ایده آلش بنای استقلال و دومکراسی بوده است،می شود که با بنّائی خانه ای در سر دونبش خیابان تسکین یابد؟اندیشه ای که مجال پروازش،همهء جهان بشری بوده است و سراپای تاریخ،می تواند در چهاردیواری منزلش،اداره اش،محصور شود؟

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۲
یه بنده خدا

از این ها گذشته،بگذار حرف اصلی را بزنم.بسیاری دشواری ها،سوء تفاهم ها و ناگواری ها،از اینجا ناشی میشود که کلمات،تنها ابزار نمایش حالات و کشاکش هی پنهان درون آدمی اند؛و کلمات،ظرف هائی برچسب دار عمومی و مستعمل اند؛و به همان اندازه که برای بیان و انتقال مفاهیم و حالات متداولِ رایجِ عمومیِ مشترک،توانا و شایسته اند،برای انتقال آن چه عادّی و معمول نیست،عاجز و بیچاره اند.

آدمیان،آدمیان کلّه قندی که همه شان کپیهء همند؛درست مثل ماشین جوجه کشی که صدها و صدها و صدها جوجهء یک رنگ و یک جور و یک اندازه بیرون می دهد،همه شان یک «گل» را یک جور می بینند،یک احساس از آن دارند؛گل برای همه شان یک معنی دارد؛و همه شان در برابر آن،یک جور متأثّرند.اگر در میان این آدمیان،یک انسان،انسانی از نوع دیگر بود،و آن گل را به گونهء دیگری دید،و از آن،احساسی دیگر داشت،کلمات برای او چه کاری می توانند کرد؟هیچ؛اصلاً کلمات خبردار نمی شوند؛و کلمات هم که خبردار نشوند،هیچ کس دیگری خبردار نخواهد شد و ...حتّی خود آن...زیرا خبر دادن و خبر یافتن،جز از طریق کلمات،ممکن نیست.چگونه؟مگر ممکن است نگاهی باشد و آن گل را به گوتهء دیگری ببیند؟آری،ممکن است.امّا من چگونه می توانم آن را بیان کنم؟مگر اکنون جز کلمات،ابزاری دارم؟همیشه چنین است.و چه سخت است که کسی جز کلمه،چارهء دیگری نداشته باشد و...مستمعش هم جز از «رفتار» و «گفتار»،از راه دیگری سر در نمی آورد.

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۹
یه بنده خدا

«شاندل»این روح شگفتی که جز من،کمتر کسی او را خوب میشناسد،هرشب با اندیشهء معشوقه اش «دولاشاپل» در انتظار سپیده دم بیدار می ماند،و قصّه ها حکایت می کرد،و نغمه ها می نواخت و ترانه ها می سرود،و آهنگ ها می ساخت،و خلوت تنهائی اش را از او پر می کرد.و سحرگاه،در رهگذرش بر او که می گذشت،آن چنان می نمود که گوئی با او سروکاریش نیست!

این چنین است که در دنیائی که همه چیز،و عزیزترین و مقدّس ترین چیزها،ایمان و عشق نیز همه رو به ابتذالِ«نمود»می رود؛کتمان،یعنی«بودی بی نمود»،چنان سرشار از خلوص و تقوا و قداست خدائی است که با همهء سختی ها و محرومیّت هایش،لذّتی ماورائی دارد.

و این است که به نقل «عین القضات»:«مَن عَشَقَ و کَتَم ثُمّ عَفّ فَماتَ وَجَبَ لَهُ الجَنّه.»چرا بهشت برایش واجب است؟مگر نه بهشت،پاداش دوزخی است که در زندگی داریم؛و چه دوزخی در زندگی،دردناک تر و گدازان تر از کتمان ایمان؟و کتمان آتش در عمق روح،در پرده های دل،در رشته های اعصاب،در راستین ترین و حقیقی ترین خود خویش؟

این رنج دیگری است؛با همهء رنج هائی که بودا برمیشمارد و می شناسد،نمی توان سنجید.رنج های دیگر،دردهائی است که بر یکی از اعضای جسم،یا یکی از ابعاد روح می ریزد.در غربت،«میل به وطن» در من جریحه دار می شود.در ذلّت،«خودخواهی من» جریحه دار می شود.در فقر،«هوس ثروتم»سرکوفته می شود.در گمنامی،«نامجوئی من»برآورده نمی شود.در یتیمی،«احساس پدری» و فرزندی محروم می ماند.در شلّاق،پشتم به درد می آید.در تب،بدنم می سوزد...در احتضار،میل به زندگی در من تهدید می شود.امّا...در اینجا این خودِ من،خودم،من،خود درد می کشد،رنج می برد،می سوزد؛و این جور دیگری است،چیز دیگری است.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۳۹
یه بنده خدا

بگذار بدم بگویند؛بگذار رنجیده در من بنگرند؛بگذار مرا به گناهی که همواره در آرزویش بوده ام،متّهم کنند.چه نیازی است به این که خود را در برابر این نسل،تبرئه کنم؟چرا باید ضعف دفاع از خویش را برخود هموار کنم؟نمی کنم؛بگذار مرا روحی بشمارند که با زندگی آشتی کرده ام،و با سرگرمی های ابلهانه اش سرگرم شده ام.دیگر رنجش تلخ و حتّی اتّهام این نسل،مرا رنجور و پریشان نخواهد ساخت.برعکس،چه اطمینان آمیخته با لذّتی احساس می کنم،هنگامی که در چهرهء نسل جدید،موج خشم و سایهء بدبینی را نسبت به خویش می خوانم،که در من نیست.

چه لذّتی می برده اند این فرقهء ملامتیّه!حال،معنی عمیق کار آن ها را خوب احساس می کنم.این مردان پارسا و پاک دل و دامنی که می کوشیدند تا مردم خویش را نسبت به خویش بدگمان کنند؛و به گونه ای رفتار می کردند تا آشنایان و خویشاوندان شان آنان را به آن چه از دل و دامان شان سخت به دور است،متّهم کنند.

برای کسی که شب ها تا آستانهء سحر،تنها در گوشهء اتاقش بیدار مانده و همهء هستی اش را در یاد او محو کرده است؛و شب ها و روزهای پیاپی،بی خواب و بی خوراک،بی گفت و شنود،دور از خویش و از دیگران همه،در خلوت آرام و دردناکش،با او در گفت و گو بوده است؛و به او می اندیشیده است؛و نجوا می کرده است؛و زندگی را همه،به او سپرده است؛و اندرونش را همه،به او داده است؛و رنگ زردش،از رنج درونش سخن می گوید؛و سکوت دردناکش،از غوغای دلش خبر می دهد؛و سردی آرام زندگی اش،سوز ناآرام روحش را حکایت می کند.

چه لذّت بخش و اطمینان بخش و خوب است که به کوچه،پا که می نهد،در چشم مردم بخواند،که او را به بی دردی متّهم می کنند.در رفتار مردم ببیند که او را به کفر تهمت می زنند و مرد دنیایش می دانند،و مرد خور و خواب و راحت...این چنین است که خلوص مطلق فرا می رسد؛و ایمان،از غبار «ریا» دور می گردد؛و روح به عشقی زلال،و دل به احساسی ناب و بی لک و بی زنگ دست می یابد.چه،ایمان،هرچه پنهان تر است،پاک تر است؛و عشق،هرچه در پناه «کتمان» مخفی تر است،زلال تر است.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۷
یه بنده خدا

هرچه از زیردست های نیرومند این چهار آفریدگار خویش،خود را بیش تر نجات می دادم،بیش تر آفریدگار هر چهار می شدم؛و که می داند که در این رهائی ها،چه لذّتی است!هربار که یکی از بندهای این چهار زندان بزرگ را،از دست و پای جانم می بریدم،همچون خواجه نصیر و بوعلی،در خلوت عظیم خویش،از شور پیروزی چرخ می خوردم؛و بر تخت سلطنت خویش،پلّه ای صعود می کردم؛و بر سر هستی فریاد می کشیدم؛و بر دهانهء این تونل خلوت و ساکت تاریخ،که انتهایش به سرزمین های افسانه می پیوندد،به قدرت و شوق،داد می کشیدم.

بر روی این شبکهء تار عنکبوت جامعهء پیچ در پیچی که مرا همچون مگسی در خود می فشرد و می مکد،فریاد می کشیدم؛و سر در حلقوم خویش فرو می بردم؛و بر سر این منی که از همهء رنگ ها شسته بود،فریاد می زدم:«کجایند شاهان و شاهزادگان!که اگر از لذّت هائی که در اقلیم بی مرز تنهائی مان می بریم آگاه بودند،برای به دست آوردنش شمشیر می کشیدند!»

از تاریک و روشن سحرگاهی که کاروان بشری،در فضای مه گون اساطیر به راه افتاد،با آن ها همراه شدم؛و همهء دنیای افسانه ها و جادوها و اسطوره ها را گشتم؛تا به مرز تاریخ رسیدم.و همهء تمدّن ها و ملّت های تاریخی را دیدم و شناختم؛و در همهء قرن ها با همه زیستم و در همهء معبدها نیایش کردم.

و در همهء مکتب ها با حکیمان و عالمان و ادیبان و شاعران و هنرمندان هم سخن شدم.و در محفل همهء پیامبران حضور یافتم و رسیدم به حال،شرق را گشتم و غرب را گشتم؛و همگام با اندیشه و احساس،گام به گام آمدم،تا رسیدم به تنهائی،به غربت،به کویر!

...پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۹
یه بنده خدا