عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

روحم را،فلسفه و عرفان و ادبیّات و هنر و تاریخ و مذهب سیراب می کرد.حتّی در آن سالها که به خدا معتقد نبودمسالهائی که خدای مؤروثی ام را شکسته بودم و به خدای خویش،خدای جهان هنوز نرسیده بودم،و اصلِ ماوراء الطّبیعه را منکر بودم؛عمیق ترین لذّت هائی که مغز جانم را می نواخت و گرم می کرد،خواندن سرودها و متون نیایش های زیبای ادیان بود.


در الواح سومری و بابلی و آکادی و در متون اوپانیشاد ها و اوستا و ادعیهء چینی های هزاران سال پیش و حتّی نیایش های سرخپوستان آمریکای شمالی،سخنانی می یافتم،که جانم را خبر می کرد؛و زیبائی و جذبه ای احساس می کردم،که در آثار برجسته ترین نویسندگان رئالیست هم عصر و همزبان خودم نمی یافتم.در «زبور داود» و «کتاب جامعه» و «سرودهای اوپانیشاد»،اندیشه ها و عاطفه های آشنائی می خواندم،که با تارهای نامرئی ادراک و احساسم،بازی مأنوس و خویشاوندی داشت.و هرگاه از آن ها به شکسپیر و بالزاک و گی دوپاسان و بن جانسون رو می آوردم،حالت کسی را داشتم که از کنار محبوبش برخاسته باشد؛و پشت نیمکت مدرسه،به درس استاد متخصّص اش گوش بدهد؛از مزرعه و کوه و دریا و دشت،به کارخانه و شهر و سینما و رستوران بازگردد.دانش،مرا هرروز نیرومندتر می کرد؛و هرچه نیرومندتر می شدم،خودآگاه تر و جهان آگاه تر می شدم.آگاهی ام بر طبیعت،مرا از زندان طبیعت آزاد می کرد؛و با آگاهی ام بر تاریخ،آزادی ام را از چنگش به در می بردم؛و همهء رنگ ها و طرح هایش را از جوهر خویش می زدودم؛و شناخت جامعهء بشری،آشنائی با جامعهء خودم،نژاد و محیط خاندانم،مرا از سلطنت اجتماع و سیطرهء محیط رهائی می داد؛و بر آن چه رعیّتش بودم،سلطنت می یافتم.و عرفان و مذهب،مرا از من به در می کرد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۷
یه بنده خدا

وحشی ترین «غرور»های پولادین و توفانی ترین «عصیان»های آتشین،در اوج صعودش،در آخرین نقطهء جَستن اش،فوّاره ای است که پس از گریختن از تنگنای تاریک جبر،در جست و جوی آرام یافتن،به دعوت جاذبه ای،سر فرود می آورد،تا خود را در دامان خویشاوندش محو کند؛و رها گشته از بند هر بیگانگی،از حیرت دردناک رهائی،در پیوند خویشاوندی رها گردد.

یک انسان مافوق،یک فرهنگ ماورائی و مجموعه ای از ارزش ها و زیبائی های متعالی،یک زندگی بهشتی و یک جهان اهورائی،یک «بودن» بالاتر،همواره ما و جهان ما و فرهنگ و زیبائی ها و ارزش ها و حیات و حتّی «بودن» ما را،از آن «نمی دانم کجا» بمباران می کند.آن «نمی دانم که» ای که مخاطب من،نه مخاطب گفتن من، «مخاطبِ بودن» من است؛همواره مرا با ضربه های بی امان می کوبد؛و من،ما،انسان،تاریخ،همواره با نفی «واقعیّت» خویش،در تلاش بی تابانه و مشتاقِ رفتن،نمودن و شدنِ آن «حقیقت» است.

همهء مذهب ها و فلسفه ها و هنرها و عرفان ها و همهء عطش های سیراب نشدنی و آرزوهای دست نایافتنی و سرمنزل مقصودِ نارسیدنی و کمبود همیشگی و خلأ آزار دهندهء روح های بزرگ و بی قراری های دل های فراتر و دغدغهء مجهول درون های شگفت و اشتیاق های بی آرام و عشق های بی معشوق و نیاز عبادت،در جان های بی معبود و عصیان و دلهره و هراس و تراژدی غم انگیز انسان،که «آنچه هست»،«نباید باشد» و «آن چه باید باشد»،«نیست».و همهء حرف ها همین است و همهء دردها همین جا است.درد روح این است؛و این است که:«انسان،شقایقی است که با داغ،زاده است»!

همچون گرگی تنها،در سینهء صحرای سیاه و خاموش زمستانِ زمستان زده،با غربت خویش ایستاده ام.از بالای سرم سرپوش آسمان را برداشته اند و فضای بی کرانهء «نیستی» نمودار شده است.و من خود را همچون سایهء موهومی می یابم،که در صحرا افتاده است؛و چون روح آوارهء کویر،که بی قرار و خشمگین،خاک بر افلاک می افشاند،و  در اندام تک درختان خشک و نومید می پیچد و گمشده اش را می جوید و نمی یابد؛ذات خویش را می جویم و نمی یابم.من سایهء اویم؛او کجا است؟در اعماق زمین؟در آغوش کوه ها؟در قلب دریاها؟در پس ابرها؟در آن سوی افق ها؟کجا؟

باغ ها و آبادی ها،همه را رفته ام،شرق و غرب عالم را،همه گشته ام.از اقصای تاریخ می آیم.از شاعران،حکیمان،عارفان و پیامبران همه،سراغ او را گرفته ام.این راه ها،همه به «بی سوئی» است.این سرمنزل ها،همه منزلی بر سر راه است!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۱
یه بنده خدا


آن چه همواره روح های بزرگ و شجاع را به فریاد آورده است؛آن چه هفت هزار سال پیش،گیلگمش،قهرمان نامی سومر را آوارهء بیابان ها کرد؛بودا را از کاخ سلطنت به آوارگی و ترک خان و مان کشاند و همچون کرگدن،تنها بر روی زمین؛لوکرس را به ناله آورد؛کامو را و سارتر را به هراس و عصیان؛و مترلینگ را به جنون کشاند؛همینگوی را کشت...چه می گویم؟ «علی(ع)» را به ناله درآورد!

محرومیّت ها،نام و نان و هوس را،هدف حیات می کند؛به زندگی معنا می دهد؛و آدمی را به جست و جوی «آن چه هست و ندارند»؛و آن گاه که روح به این هرسه می رسد،ناگهان صحرای هراس انگیز و مجهول بیهودگی،در برابر پدیدار می گردد.جهان معنایش را از دست می دهد؛زندگی بار سنگینی می شود بر دوش کسی که نمی داند آن را باید کجا ببرد؟و انسان،بودنی می شود پوچ،بی ثمر،بی برای،هیچ!

محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالی که چهرهء تند و چشمان آمرانه اش – که همیشه حالتی مهاجم داشت – معصومیّتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود،گفت:«دوست من،تو را سوگند می دهم که نیاز من به داشتن تو،که حیات من به آن بسته است،تو را در بند من نیارد.اگر می خواهی برو،اگر می خواهی بمان!آن چنان که می خواهی،باش»!

بر روی این زمین،در هگذر تندبادهای آوارگی،تنها رشته ایکه مرا به جائی بسته بود،گسست.اگر گفته بودی:بمان!می دانستم که باید بمانم؛ اگر گفته بودی:برو!می دانستم که باید بروم.امّا اکنون اگر بمانم،نمی دانم که چرا مانده ام؛اگر بروم،نمی دانم که چرا رفته ام.چگونه نیندیشیده ای که انسان،یا باید بماند،یا برود؟و من اکنون،در میان این دو نقیض،بیچاره ام.کسی که عشق رهایش می کند،«بودن»ی است که نمی داند چگونه باید «باشد»؟و چه دردی است بلاتکلیفی میان «وجود» و «عدم»!

جوهری که هویّت خویش را نیافته است،جوهر رنج است.کسی که با «خود» نیز نیست!چه تنهائی سختی!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶
یه بنده خدا

هرسال،مردم آمازون،زیباترین دختران خوش بخت قبیله را برمی گزینند،و آرایشش می کنند،و با شراب «سیم» مستش می کنند،تا لذّت فدا شدن در عشق،محو شدن در ایمان،غرقه شدن در آمازون را در اوجش احساس کند.و آنگاه،او را در غلغلهء طبل ها و شیپورهائی که جنون گرفته اند،و در اوج غلیان عشق و شور و شیفتگی و فریادهای خنده و گریه،به رودخانه،به معبد آبی آمازون،می افکنند.و دختر،در کام موج،هر دست و پا زدنی را خیانت به اخلاص،خیانت به آمازون می داند.غرق لذّت تسلیم،خود را به موج می سپارد؛و آمازون،عابد خویش را،با غیظ دوست داشتن،در آغوش زلال خویش چندان می فشرد،که دخترک از درد محبّت،از شدّت تحمّل ناپذیر لذّت،به او جان می سپارد و آرام می گیرد.

و اکنون،من در زیر سنگینی دنیائی از شرم،شرم تهی دستی خویش،آمده ام،و اسماعیلم را،تنها فرزندم را نیز آورده ام!و می دانی و می دانم،که می دانی و می بینی،که بهتر از این،گرانبهاتر از این نداشتم،وگرنه دریغ نمی کردم.

از شادی در پوست نمی گنجم.جشن قربان است،و تو دلِ بیمارم،می پنداری که غمگینم؟!چرا غمگین؟غم چه؟ترس چه؟جشن است،روز عید قربان است!بریز!بریز!کارد را بر حلقش بفشار،بکش،بگذار بکشند،مانع مشو،ترحّم مکن!اسماعیلم را ذبح می کنم.عیسای مسیحم را،خود را بر بلندی جلیله به قربانی می آورم.خود را بر منارهء معبدم به صلیب می کشم.آهنگ طور سینا دارم؛این کفش ها را از پایم برکن.مهاجرم؛ای یار غار!مرا از بند این شتر عاریت خلاصی ده،که هجرت،نه کاری است خُرد!

من مرغ خانگی و پیز میش چرب گرفته و بز لاغر قربانی نمی کنم.مرا تنگ چشم و تنگ دل و جان ترس مپندار!بیم فقر،بیم مرگ،بیم آوارگی ندارم.در هجرت،در ترک همه چیز،«فضل خدا»خواهم یافت.پس از ذبح او،جز معبد،دیگر پناهگاهی نخواهم دید؛جز بانگ اذان،دیگر دلم آوازی نخواهد شنید؛از نومیدیِ هزاران امید رها خواهم شد؛از بی خانمانی هزاران خانه نجات خواهم یافت؛از کفر دو صد معبود،از گمرهی صدها راه،به دین توحید،به صراط مستقیم،از غربت همه جا وطنی،از بیگانگی همه کس آشنائی،به یک وطنی،به یک آشنائی خواهم آمد.

پی کُن این مَرکَبِ راه های بی سوئی را،ای معبد!قطع کن این بند پیوند بی توئی را،ای عشق!تا پیاده نمانم،سوارم نخواهی کرد.تا بی پناه نگردم،پناهم نخواهی داد.تا نیفتم،دستم را نخواهی گرفت...و می دانم.

مرا از رنجِ «داشتن»برهان!چه قدر تماشای جان خراش دست و پا زدن و تلاش جان دادن و مردن این ذبیح عزیز،برایم لذّت بخش است!

اسماعیل من!آرام و صبور جان بسپار!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۷
یه بنده خدا

و اکنون عید قربان است!...

آی!راست می گویم.این کلمات چه می فهمند؟!

چه شب دردناکی است!لحظه های جان کندن است.در این صحرای ساکت و بی انتهای سیاه،در این شب پهناور و ناشناس،مانده ام؛و خود را بر پشت زمین،تنها می یابم.چه می کشید آن پیر به دردآلودهء غمگین،که در زیر این شبستان بزرگ و تهی،جز انعکاس فریادهای خود را،که در زیر سقف این آسمان می پیچید،نمی شنید و می نالید:«به کجای این شب تیره بیاویزم،قبای ژندهء خود را؟!»

چه قدر خود را با پیامبر مزامیر آشنا می یابم،در آن لحظه که تنها بر روی زمین ایستاد و بر آسمان،به درد فریاد زد:

«من در روی این زمین غریبم؛اوامر خود را از من مخفی مدار»![مزامیر یا زبور:کتاب حضرت داود(ع)]

در این خلوت پرهراس،تنها با این شب دیرپای بیگانه گلاویزم؛و این قوم،آرام خفته است!چه خبر دارد که،چه خبرها است!او در اندیشهء خویش است،عاقل است!...خوشبختی تخدیرش کرده است.«در انتظار هیچ چیز نیست،جز رسیدن مترو»!

نه،من هرگز همچون آن شاعر پیر،که در موج توفان دست و پا می زد،و با دهان باز و چشم های از وحشت دریده،در دریا فریاد می زد،و سبکباران ساحل ها را به کمک می خواند،نمی گویم:«آی انسان ها...»!بگذار بخوابند.من با این دریای شب،با این توفان هولناک سکوت،می مان،و کسی را به یاری نمی خوانم،نمی نالم.در این مدینهء شومِ میلیون ها نفوس،جز این برج خاموش،کسی را نمی شناسم.

چه کنم؟بنویسم بهتر است.راست می گفت توماس ولف:«نوشتن برای فراموش کردن است،نه به یاد آوردن».

فردا عید قربان است.جشن است؛جشن خون است؛چه جشن شگفت و مرموزی است!عظیم است!خداوند خود در آن شرکت می کند؛خود ناظر است.قدرت و شهامت هر دلی را می نگرد.جشن عشق است.عید ایمان است.کارِ پرستیدن است.جشن عشق،جشن خون است.شادخواری و سوداگری نیست؛قربان کردن عزیز است؛فدا کردن همه چیز است؛خون ریختن است؛ریاضت است.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۵
یه بنده خدا

معبد،تشنهء خون است.همیشه پرستش با خون،با قربانی،همراه بوده است.اسماعیل!این ذبیح مقدّس!ابراهیم را ببین.فرزند دلبندش را در عشق قربانی می کند.کارد را بر حلقوم پارهء جگرش می نهد.فرزندی را که به عمری،با رنج ها و امیدها پرورده است،به دست خود «ذبح» می کند!

عشق،همواره تشنهء «اخلاص» است.نیمه روشنفکران بی درد و دل،خرده می گیرند که قربانی چرا؟معبد به قربانی چه نیازی دارد؟خدا چرا خون دوست بدارد؟شگفتا!شگفتا!چرا نمی فهمند؟این او نیست که خون می طلبد،قربانی می خواهد؛این عاشق است که به آن سخت نیازمند است.می خواهد به او،نه،به خودش،به دلش،ایمانش،نشان دهد که:«من اسماعیلم را نیز قربانی تو می کنم»!نشان دهد که من در دوست داشتن،در ایمان،مطلق ام!«مطلق»!

آن چه را در همهء آفرینش نیست،آن چه را طبیعت از داشتنش محروم است،از ساختنش عاجز است،من دارم؛من می آفرینم.

آری،ای ایمان!ای عشق!من دیگر نیستم؛من دیگر ندارم؛با تو هیچ چیز انباز نیست.تو یگانه ای،بی شریکی،بی نظیری،همه توئی،من نیز نیستم.ندارم،نمی خواهم.

من نه مرد دنیایم؛«من نه مرد زن و زر و جاهم».من گرسنهء مائده های این مردار نیستم.ای عشق!من تشنهء «این هواهای عفن،و این آبهای ناگوار »نیستم.ای ایمان!من ایمانم را،عشقم را،به زندگی کردن نیز نخواهم آلود.اخلاص!اخلاص!یعنی فقط تو!یکتائی!یک توئی!

چگونه این را نشان دهد؟باید نشان دهد.نه به او،که «او» می داند.نه به خود،که خود می یابد.نه،اصلاً به چنین تجلّی ای،به چنین نمایشی،محتاج است،سخت!چه رنج لذّت بخشی است!چه مستی ای دارد!ایثار!هرچه دردناک تر،شیرین تر!

آری،قربانی!عشق تشنه می شود،خون بایدش داد؛سرد می شود،آتشش باید زد؛گرسنه می شود،قربانی بایدش کرد.عشق با قربانی،با خون،نیرو می گیرد،زلال می شود،رشد می کند،پاک و بی لک می شود،گرم و نورانی می شود...از هرچه جز خود،زدوده می گردد،مجرّد،بی غشّی،صافی،ناب!

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۹
یه بنده خدا

دربارهء نام مانی،زبانشناسان تحقیقات بسیار کرده اند.امّا من نظریّهء پروفسور شاندل را بیش تر می پسندم،که آن را منسوب به «مان» می داند؛پسوندی که اشتراک و اتّصال را می رساند،که روح همهء مذاهب است:جدائی و کوشش و آرزوی اتّصال،اتّصال مجدّد؛چه،این جدائی در اتّصال اوّلیّهء خلقت رخ داده است.religion(به معنای مذهب)؛ re(دوباره) و legar به معنی پیوند است،و مذهب یعنی این.

ده سال است که فریاد می زنم،با خشم فریاد می زنم که ای انسان امروز،هنر را نجات دهید!هنر تنها ابزار تزئین نیست؛تنها وسیلهء تفنّن نیست؛هنر یک رسالت بزرگ و عمیق دارد.هنر را نباید به دیوار اتاق خواب یا نشیمن مان بیاویزیم و لذّت ببریم.نه،هنر یک طوطی گویای اسرار است؛باید از او بیاموزیم.هنر،یک کبوتر قاصد است؛باید پیام هایش را،پیام های غیبی اش را بشنویم.هنر،یک مسیح نجات بخش است؛باید چشم به راهش باشیم،تا بیاید و ما را از این جهان «سامسارا»،از این گردونهء خفقان آور «کارما» نجات دهد؛دستمان را بگیرد،به«نیروانا» برساند.هنر می تواند چنین کند،هنر شایستهء چنین رسالتی است.

هنر،خواهر زیبای عرفان و حکمت است؛هنر،همسرِ بس دانِ خوب فهمِ توانای مذهب است.هنر را از چنگ بورژوازی تاجر پول پرست،از دام تبلیغات رادیو تلویزیونی،از منجلاب سرمایه داری سودجو و نسل عیّاش شهوت پرست خوش گذران سطحی رها کنید.هنر،همزاد مذهب و هم نژاد فلسفه است.هنر با مذهب،همدرد است؛هردو بیمار اضطراب و بیچارهء دغدغه اند.هردو غریب این عالمند.هردو بی تاب فرارند.

می خواهند بروند؛می خواهند به بهشت خویش،به رهائی خویش،به نیروانای خویش، به وحدت وجود خویش،به ماوراء این عالم پست راکد تیره دل خاکی،پرواز کنند؛رهایشان کنید.

این دو باهم زاده اند.عرفان،در دامن مذهب و فلسفه پرورده شده است،زاده شده است.از آن روز که این دو را از هم جدا کرده اند،مذهب راکد و منجمد شد و گرفتار آخوندها و اُمُّل ها؛و هنر رنجور و بیمار شد،دچار بورژوازی پست؛مردمی پوچ و پوک که مرد ماندن اند،نه مرد گریز؛مرد راحتند،نه مرد درد؛مردمی که هنر را جغجغهء دست بچّه ها می دانند،گل پرده می دانند؛تابلوی دورنمای «دیوار» می پندارند؛آن را رنگی چشمگیر و طرحی جذّاب می شناسند،تا بر روی گل و خاک و چوب و حلبی و هر جنس تقلّبی پست بکشند،و آن را بیارایند،چشم ها را بفریبند،کیف کنند!!

وای!اگر هنر را از دست بورژوا،از دست سرمایه دار می گرفتیم،و به دست بودا،به دست مسیح(ع)،به دست سقراط می دادیم،چه می شد؟هنر چه می شد؟فلسفه چه می شد؟مذهب چه می شد؟زندگی،رنگی و طعمی و بُعدی و معنائی دیگر داشت،آن چنان که امروز حتّی در خیال ما نیز نمی گنجد!افسوس!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۸
یه بنده خدا

باز «این معنا هم چنان سر در دنبال من دارد،و گریبانم را رها نمی کند»!از هنگامی که غرق در ادیان شده ام،کار «مانی»،در میان همهء پیامبران شرق و غرب تاریخ،بیش از همه مرا «دچار» کرده است.این پیغمبران دیگر همگی همانند همند؛یکی بهتر و یکی کم تر،جز حضرت محمّد(ص) که پیغمبر مسلّح است!و جز مانی که پیغمبر هنرمند است.

مانی برای من بسیار شورانگیز است؛زیرا برای آن نظریّهء خاصّ من،که هنر و مذهب و عرفان،زادهء یک سرچشمه،و آن سرچشمهء اضطراب و دغدغهء غربت و تنهائی انسان متعالی است؛که بر روی خاک،خود را تبعیدی می یابد؛و هوای وطن دارد؛و آن چه در این تبعیدگاه می بیند،بس اش نیست؛هم سرشتش نیست؛زیباترین «شاهد» است.هنر نیز تجلّی چنین اضطرابی است؛درست همچون مذهب.و حال که مانی را می یابم،که پیغمبر است و هنرمند،از شادی در پوست خود نمی گنجم،که بزرگترین «دلیل» من و «شاهد» ارجمند من است.پیغمبری و کتاب آسمانی اش ارژنگ!در شش فصل:

فصل اوّل گل اشتباه،فصل دوّ انتظار و اشک(«من انتظار در پسِ درهای بسته ام»از این جا است)،فصل سوّم اسارت،فصل چهارّم شمع محراب*،فصل پنجم پنجره ای به بهشت،فصل ششم تنهای محزون.

*هرچه فکر کردم،ندانستم که شمع ها چرا خاموشند؟

و من همواره می خواندم که مانی،معجزه اش هنر بوده است،بر خلاف دیگر انبیاء(گرچه محمّد(ص) نیز معجزه اش قرآن است و فصاحت و بلاغت،یعنی زبان شعری و زیبای قرآن،نویسندگی؛و می گوید اگر می توانید مثل یک سورهء کوتاهش بیاورید)امّا داستان مانی،معجزه اش هنر محض است،نقّاشی است.

من با اینکه او را سخت می شناسم،و به مذهبش و شخصیّتش و معنویّت شگفتش تعصّب می ورزم،پیوندهای پنهانی نزدیک و شگفتی را میان مانویّت و اسلام کشف کرده ام.گرچه برخی از محقّقان نیز به این حقیقت پی برده اند؛ولی اعتقاد خودم این است که مانی،تأثیرات عمیق و تعیین کننده و بسیار مهمّی داشته است.

دسترسی نداشتن بر آثار هنری مانی،که در گوشه و کنار پیدا شده است،مرا سخت رنج می داد؛و بسیار مشتاق بودم که هرچه بیش تر آثاری را که از «ارژنگ» مانده است،ببینم؛و آن را با قرآن مقایسه کنم،و جلوهء درخشان مذهب مانی را درست و عمیق بشناسم.تا درست دوازده سال پس از نخستین اثری که از مانویّت خواندم و با این مذهب آشنا شدم،چند سوره از این کتاب هنری آسمانی را دیدم؛و که می داند چه قدر خوشحال شدم؟که می داند؟فرضیّهء فلسفی ام را در باب هنر و مذهب،به چشم دیدم؛نظریّهء پیوند اسلام و مانویّت را آشکارا حسّ کردم.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۹
یه بنده خدا

مذهب و عرفان،از این جا،راهشان با هنر جدا می شود؛که آن دو،انسان را از غربت به وطن اصلی اش رهنمون می شوند؛از «واقعیّت» بازش می دارند،تا به «حقیقت» نزدیکش سازند.مذهب و عرفان،هردو،بی قراری در اینجایند،و فلسفهء گریز؛آن، به جائی؛و این،به «هرجا که اینجا نیست»!

امّا هنر،فلسفهء ماندن است؛وانگهی،چون می داند که این جا،جای ماندن نیست،می کوشد تا با «تصوّری»و به قولی،با «خاطره ای» که از خانه و وطن اصلی خویش و زندگی در آن دارد،همین جا را بر گونهء آن بیاراید؛و با خلقت های هنری،زبان،اصوات،اشکال و رنگ ها،آن «دیار ناپیدای آشنا و زیبا» را در این «پیدای بیگانه و زشت» تقلید نماید.

این جا است که هنر،چنان که ارسطو می گوید،محاکات( drame ) است،امّا برخلاف گفتهء او،محاکات از طبیعت نیست،بلکه درست برعکس،محاکات از ماوراء طبیعت است،تا طبیعت را به صورت آن بیاراید.هنرمند نیز،همچون مرد دین یا عرفان،چهرهء این عالم را با چهرهء خویش بیگانه می یابد.امّا برخلاف این دو،چون از آشنا سراغی ندارد،می کوشد تا به هدایت آن «لطیفهء نهانی» که عشق و زیبائی از آن بر می خیزد،و به نیروی آفریدگاری خویش،بر چهرهء این بیگانه،که به هر حال خود را محکوم به زیستن و بودن با او می بیند،رنگی از آشنائی زند،و «زندان» خویش را همانند «خانه»ء خویش آرایش دهد.

از این رو،هنر تجلّی غریزهء آفریدگاری انسان است،در ادامهء این هستی،که تجلّی آفریدگاری خدا است،تا کمبودی را که در این عالم احساس می کند،جبران نماید.و بدین گونه،بیزاری و بیقراری خویش را،در این سرائی که،نه برای او کرده اند،تخفیف دهد؛و زیستن در این غربت و درآمیختن با انبوه بیگانه ها را تحمّل کند.

صنعت نیز،چون هنر،تجلّی غریزهء آفریدگاری انسان است؛امّا برخلاف هنر،از احساس غربت و اضطراب و ناخشنودی از «آن چه هست» سرچشمه نمی گیرد؛بلکه برعکس،برای نزدیکتر شدن و خو کردن بیش تر به آن است؛مقصودش رهائی نیست،اسارت بیش تر است.هنر می خواهد انسان را از آن چه طبیعت ندارد،برخوردار سازد؛و صنعت می کوشد تا او را از آن چه طبیعت دارد،برخوردارتر کند.

امّا هر هنری،حتّی در پست ترین مراحلش:تقلید و تفنّن،و به ویژه در عالی ترین انواعش؛موسیقی و شعر – و هرچه برتر،و شدیدتر – تجلّی «دغدغه»ء انسانی است،که از کمبود عالم «می نالد»،و یا نمایشگر آفرینش های او است،تا آن را «تکمیل» نماید.از این رو،مذهی و عرفان،«دری» است به بیرون از این زندان،و هنر«پنجره»ای.هنر در همهء انواع و همهء مراحلش،انعکاس دغدغهء این «نیمه خاک-نیمه خدا»است؛این «جمع دو بی نهایت»؛این «اجتماع دو نقیض»!

خویشاوندی میان مذهب و عرفان و هنر را،تاریخ نیز شاهد بوده است.هنرها،مذهبی ترین و عرفانی ترین موجودات این عالمند؛و در دامن مذهب و عرفان زاده اند.

هنر،سخن ماوراء است،و بیان آن چه می بایست باشد و نیست.و این است که موسیقی،علیرغم بدرفتاری مسلمانان،هرگز دست از دامن تصوّف اسلامی برنداشته است.و از همین رو است که مسئلهء پیچیده ای که در ادب و فرهنگ فارسی مطرح است،روشن می گردد؛که چرا عرفان ما،تا چشم می گشاید،خود را در دامن شعر می افکند؛و به تعبیر بهتر،تا زبان باز می کند،به شعر سخن می گوید.برخورد این دو خویشاوند همدرد و هم زبان،با هم،زیباترین و شورانگیزترین واقعهء تاریع معنویّتِ شرقِ پرمعنی است.چه،عرفان – که رنج غربت،بی قرارش کرده است – با شعر،که پیدا است زبان محاورهء این عالم نیست،و به یاری کلمات شعری – که فرشتگان تیزپر و سبکبال عالم بالایند – و نیز با اشارات موسیقی ویژهء آن – که به  گفتهء امه سزر:«صدای تصادم موج های اندیشه است،بر ساحل این هستی» - پرواز روح بی تاب را از حصار گنگ و خفهء این تبعیدگاه،تسهیل می کند.

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۹
یه بنده خدا

الف:«مذهب»،تلاش انسانی است«به هست آلوده»،تا خود را پاک سازد،و از خاک به خدا بازگردد؛طبیعت و حیات را که «دنیا»*می بیند،«قداست» بخشد،و «اُخری» کند.چه،قدس،به گفتهء دورکهیم،فصل مذهب است و شاخصهء جوهری آن.


*«دنیا» و «اُخری» در اینجا دو صفت است،نه اسم دو اقلیم جغرافیائی مشخّص و همسایه.هرچه پست است و زشت و اندک و فاقد روح و تعالی و معنی و آلودهء ابتذال،دنیا است و آن چه زیبا و خوب و جاوید و مملوّ از حقیقت و معنی و علوّ و جلال،اُخری.هرچه نزدیک است و دمِ دست و نازل و «سودمند»،دنیا؛و آن چه برتر و دورتر و متعالی و «ارزشمند»،اُخری.

ب:«عرفان»،تجلّی التهاب فطری انسانی است،که خود را این جا غریب می یابد،و با بیگانگان،که همهء موجودات و کائناتند،هم خانه.بازی است که در قفسی اسیر مانده،و بی تابانه،خود را به در و دیوار می کوبد،و برای پرواز،بی قراری می کند،و در هوای وطن مألوف خویش،می کوشد تا وجود خویش را نیز،که مایهء اسارت او است،و «خود حجاب خود شده است»،از میان برگیرد.

پ:«هنر»،تجلّی روحی است،که هرچه هست،سیرش نمی کند،و هستی را در برابر خویش،اندک می یابد و سرد و زشت؛و حتّی به گفتهء سارتر،احمق!و عاری از معنا و فاقد روح و احساس.و او اضطراب و تلخکامی صاحبدلی بلندپرواز و اندیشمندی بزرگ و سرمایه دار معنی و احساس و معرفت را دارد،که در انبوه مردمی بی درد و بی روح و پست و خوش،گرفتار آمده است؛و خود را با دیگران همه،جز با خویشتن،تنها می یابد؛و با این زمین و آسمان و هرچه در این میان است،بیگانه.

و هنر،زادهء بینشی چنین بیزار و احساسی چنین تلخ از هستی و حیات،می کوشد،تا آن را تکمیل کند؛آن چه را «هست»،به آن چه «باید باشد» نزدیک سازد؛و بالأخره،به این عالم،آن چه را ندارد،ببخشد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۷
یه بنده خدا