من و عین القضات همدانی و ابوالعلاء مُعِرّی:(1)
قالب های آدم ها همه تعیین شده و مشخّص است؛و من نمی توانم خودم را در هیچ کدام بگنجانم؛در بیرون این قالب ها تنها مانده ام.و این تنهائی که پیش از این،آن را در کار و کوشش و مردم،در سخنرانی و نویسندگی و شکست و پیروزی و «مسئولیّت» فراموش می کردم،اکنون صریح و روشن مرا در خود غرق کرده است،و هر روز بدتر می شود و هر روز هول انگیزتر!
کسی که در نور برق کار می کرده است،و با مائده های لطیف و عالی تغذیه می کرده است،و در وسیع ترین چشم اندازهای روح و اندیشه چشم دوخته بوده است؛اکنون که آن ها همه هیچ شده اند،چگونه می تواند با چراغ های موشی و کاسه های آبگوشتی و در و دیوارهای نزدیک و کوتاه و حقیر،خود را سرگرم سازد و به هیجان آید؟کسی که از فلسفه لذّت می برده است،حال می تواند از اتومبیل کیف کند؟کسی که آزادی،دلش را تکان می داده است،می تواند به ساق و ران و سر و زلف این و آن دلگرم گردد؟کسی که ایده آلش بنای استقلال و دومکراسی بوده است،می شود که با بنّائی خانه ای در سر دونبش خیابان تسکین یابد؟اندیشه ای که مجال پروازش،همهء جهان بشری بوده است و سراپای تاریخ،می تواند در چهاردیواری منزلش،اداره اش،محصور شود؟
ادامه دارد...