عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۱۰۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

عجبا!صحنهء کربلا،ناگهان در پیش چشمم به پهنای تمامی زمین گسترده شد،و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی«حسین(ع)» در کنار فرات ایستاده اند،در طول تاریخ کشیده شد،که ابتدایش،از آدم- آغاز پیدایش نوع انسان در جهان- آغاز می شود،و انتهایش تا...آخرالزّمان،پایان تاریخ،ادامه دارد!

پس «حسین(ع)»،سیاست مداری نیست که صرفا به خاطر شرابخواری و سگ بازی یزید، با او «درگیری» پیدا کرده باشد،و فقط یک «حادثهء غم انگیز» در کربلا اتفاق افتاده باشد!

«او وارث پرچم سرخی است که از آدم،همچنان دست به دست،بر سر دست انسانیت می گردد،و اکنون به دست او رسیده است»

و او نیز با اعلام این شعار که:

«هر ماهی محرّم است و هر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا»،این پرچم را دست به دست،به همهء رهبران راستین مردم و همهء آزادگان عدالتخواه در تاریخ بشریت سپرده است. و این است که در آخرین لحظه ای که می رود تا شهید گردد،و پرچم را از دست بگذارد،به همهء نسلها،در همهء عصرهای فردا،فریاد بر می آورد که:

«آیا کسی هست که،مرا یاری کند؟»

وقتی به اصل «وراثت» می اندیشیدم و به ویژه «وراثت حسین(ع)»،که وارث تمامی انقلاب های تاریخ انسان است-از آدم تا خودش-ناگهان احساس کردم که گوئی همهء آن انقلابها و قهرمان ها،همهء جلّاد ها و شهید ها،یک جا ار اعماق قرون تاریک زمان و از همهء نقاط دور و نزدیک زمین،بعثت کرده اند و گوئی همگی از قبرستان خاموش تاریخ، با فریاد حسین(ع) که همچون صور اسرافیلی در جهان طنین افکنده است،بر شوریده اند؛و قیامتی بر پا شده است و همه در«صحرای محشر کربلا» گرد آمده اند و در دو سوی فرات،روی در روی هم ایستاده اند:

در این سو،از «هابیل» تا «حسین(ع)»،همهء پیامبران و شهیدان و عدالتخواهان و قربانیان جنایت های تاریخ،که همه از یک ذرّیّه و تبارند،و همه فرزندان هابیل.و در نژاد،از آن نیمهء خدائی ذات متضاد آدم،«روح خدا» که در آدم دمید و همه،وارثان یکدیگر و حاملان آن امانت،که آدم از خدا گرفت.

در آن سو،از قابیل تا یزید،فرعون ها و نمرود ها و کسرا ها و قیصر ها و بُخت النصر ها و همهء جلّادان و مردم کُشان و غارتگران زندگی و آزادی و شرف انسانی!همه از یک ذریّه و تبار،و همه فرزندان قابیل،نخستین جلّاد برادرکُش فریبکار هوس باز- و در نژاد،از آن نیمهء لجنی و متعفن ذات متضاد و ثنوی آدم،روح ابلیس که در آدم دمید،و همه،وارثان یکدیگر.

حتی ربّ النّوع ها و شخصیت های اساطیری نیز صف بندی شده اند.هر یک سمبل ذهنی از این دو حقیقت عینی،انعکاس واقعیت بشری«الله - ابلیس»در جهان:اهورا-اهریمن! جنگ حسینی-یزیدی،سایه اش بر آسمان:پرومته-زئوس...

... پایان ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۰
یه بنده خدا

مانند پرومتهء اساطیری است که به خاطر انسان،آتش مقدس خدایان را از ملکوت الهی به زمین آورد،و به شب سیاه و زمستان سرد زمین و زندگی انسان نابینای فسرده افکند؛و محکوم ابدی تنهائی و زنجیر و غربت و وحشی گری و شکنجهء جانوری گشت؟

ابراهیم در آتش؟اسماعیل در منی؟یحیی در دربار هیرودیس؟موسی در غربت صحرای آوارگی و هراس فرعون؟مسیح بر صلیب جنایت و جبّاریّت یهود و قیصر،به چهار میخ کشیده؟

 محمد(ص) در بلندی طائف،تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح؟ 

علی(ع) در سکوت سنگین دردناک خانهء فاطمه(س) در فریاد نخلستانهای تنهائی و شب شهر فتح ها و غنیمت ها؟

سر در حلقوم چاههای بیرون از مدینهء سابق؟

در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد کوفه؟چه می گویم؟تنها بر صلیب وجود دردمند و عاشق خویش،برکشیده و شهید؟

این تندیس کیست؟همه شان؟آری،همه شان.مگر نه اینان همه یک تن اند،و یک تن در این ها همه،یکی؛و نامش «انسان مظلوم»؟چرا بترسم که من نیستم؟که مگر نه در هر کسی،«او» هست،ذره ای از «او» هست.آری،این تندیس همهء این «هابیل»ها است،و همهء این «علی» ها است.تندیس «حسین» هم هست.آری،«حسین»،هم او که شاهد همهء ادوار است،و شهید همهء صحنه ها و قربانی همیشهء تاریخ،از «آدم» تا پایان روزگار.همین یکی است که با نام «هابیل» مبعوث می شود و با نام «ابراهیم» می آید و می رود.

نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم.در این لحظات شگفت،که من در یک«بیخودی مطلق» به سر می بردم،و درد،که هروقت به «مطلق» می رسد،جذبه ای روشن و مستی بخش می شود،و حالتی آرام،روشن و خوب می دهد،ناگهان عبارات پر معنا و عمیق «زیارت وارث» در مغزم جرقه زد خطاب به حسین(ع):

سلام بر تو ای وارث «آدم»،برگزیدهء خدا؛

سلام بر تو ای وارث«نوح»،پیامبر خدا؛

سلام بر تو ای وارث «ابراهیم»،دوست خدا؛

سلام بر تو ای وارث «موسی»،هم سخن خدا؛

سلام بر تو ای وارث «عیسی»،روح خدا؛

سلام بر تو ای وارث «محمد(ص)»،محبوب خدا؛

سلام بر تو ای وارث «علی(ع)»،ولیّ خدا؛

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۶
یه بنده خدا

کویری با خورشیدی کبود و آسمانی به رنگ شرم و صحرائی افق در افق،پوشیده از خون،و شبحی روئیده از دریای سرخ،سینهء صحرائی بی کس،و در زیر ابر دردبار،شبحی یا مجسمه ای،تندیسی در خون ایستاده،سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست،مجروح،خون آلود،شکسته،خاموش،با دستی بر قبضهء شمشیری که با همهء تعصبش،می کوشید تا همچنان نگه اش دارد و دستی دیگر،همچنان بلاتکلیف!

نه می جنگد،که با چه؟ نه سخن می گوید،که با که؟نه می رود،که به کجا؟نه باز می گردد،که چگونه؟ و نه می نشیند،که...هرگز! ایستاده است و تمامی تلاش اش،اینکه نیفتد! بر سر رهگذر تاریخ ایستاده،و بر هر نسلی که می گذرد،سر راه می گیرد،و بر سرش نهیب می زند که:

ای بر مَرکب های سیاه ننگ،بگریخته از همهء صحنه های «شهادت» تاریخ!

گرگ ها،روباه ها،موش های دزد سکه پرست! و شما ای میش های ذلیل پوزه در خاک فرو برده!

ای غایب ها! پوچ ها،پلید ها،آیا در میان شما هست کسی که هنوز چهرهء انسان را به یاد آورد،و آیا چشمانی هست که او را بتوان دید و باز شناخت؟

اینان که مرگ را،همچون گردنبندی از زیبا ترین گوهر های خدا،بر گردن آویخته اند،بی مَرگانِ جاودانه اند،شاهد هر آنچه در تاریخ آدمی می گذرد،شهیدِ هر آن چه در بنی آدم می میرد و می پژمرد و قربانی جلّاد می شود!

این کیست؟تندیس تنهائی و غربت و شکست و نومیدی و درد،در کویری پوشیده از خون،از دریای سرخ شهادت سر برداشته،و تنها و ساکت ایستاده است!

او،دیگر من نیستم! هابیل است؟نخستین قتیل مظلوم تاریخ انسان:ذبیح معصوم مالکیت و شهوت،که برادر را،جلّاد برادر کُش کرد؟

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۳۸
یه بنده خدا

آن سال و آن ماه و آن روز،بیش از همه وقت احساس کردم که اینچنین است،و بیش از همیشه احساس کردم که تنها هستم و قربانی زمانه.و دردناک تر از همیشه،یافتم که در آخرالزّمان،چگونه فضیلت ها،رذیلت می نماید!و آخرالزّمان،گوئی،همیشه است!

و اینها هیچ کدام دردآور نیست،زیرا که خصومت دشمن،ایمان را بارور می کند و امید را سیراب،و به وجود،معنا و نیرو می بخشد؛و خصومت دوست،نومید کننده است و ضعیف کننده و ... بد!

بی خودی نیست که«علی(ع)»،وقتی در اُحُد،هنگامی که در برابر سیل مهاجم خصم،شمشیر می زند،می غُرّد،ولی در کوفه،هنگامی که بر سر منبر،سخن می گوید،ناگهان از بی تابی درد و عجز،محکم بر صورت خویش،سیلی می زند!

و منِ خانه نشین،قربانی مصلحت! که هرگز از ظلم ننالیده ام،و از خصم نهراسیده ام،و از شکست،نومید نشده ام،اما این کلمهء شوم «مصلحت»،دلم را سخت به درد آورده بود.

مصلحت! این تیغ بی رحمی که همیشه،حقیقت را با آن،ذبح شرعی می کنند.

 

هرگاه حقیقت،از صحنهء جنایت خصم،پیروز بازگردد،در خیمهء خیانت دوست،به دست مصلحت،خفه اش می سازند:و سرنوشت «علی»،گواه است!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۳۰
یه بنده خدا

در زندگی تودهء مردم ما که زندگی اش توده ای انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست،و آرزوهای مُرده و امیدهای بر باد رفته و خواستن های سرکوفته و عشق های بی سرانجام و خشم های فرو خورده،و همه نبایستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه،و نه، و نه!،«عاشورا» زانوی مهربان سرنهادن و دامن مَحرمِ گریستن نیز هست.و در این فاجعهء هولناک بشری،هر کسی فاجعهء خویش را نیز می نالد.و دلهائی که در این روزگار،نه حق انتخاب،که حق احساس،و چشم هائی که نه نگاه،که حق اشک،و حلقوم هائی که نه فریاد،که حق ناله نیز ندارند،از «عاشورا» است که حق های از دست رفتهء خویش را،هر ساله می ستانند.و نیز غرورهای مجروحی که به نالیدن محتاجند،اما شرم دارند،و تحمل لبخند بر لب هائی که در پس آن،ضجّه ها پنهان است،و تحمیل آرامش بر چهره هائی که طغیان ها را در خویش کتمان می کنند،«آنان را شهیدی ساخته است،که بر روی زمین گام بر میدارد».و به هر جا که می گریزد،«کربلا» است،و هر ماهی که بر او می رسد،«مُحَرّم»،و هر روزی که بر او می گذرد،«عاشورا»....

و من سوگوار مرگ خویش،در دل ام عاشورائی از قتل عام همهء امید هایم. و من شاهد کربلای سرنوشت مظلوم خویش و شهید اسارتِ هر چه از من بازمانده،و چه دردناک سرنوشتی!در میان روشنفکران،متهم به دین داری؛و در میان دینداران،منسوب به بی دینی. و در ورای این هر دو نیز،یک «خارجی مذهب،که سر از بیعت با امیر المؤمنین پیچیده»!

و من که صدق این سخن امام صادق(ع) را،همهء عمر تجربه کرده بودم،که:

 «همه ماه،مُحرّم است و همه جا،کربلا،و همه روز،عاشورا»

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۵۸
یه بنده خدا

و آنگاه حسن صباح از سرنوشت «فاطمه(س)» نیز آگاه شد که برای «علی»،چه ها که ندید و چه ها که نکشید! و خبر یافت که چه کوشش ها برای مبارزه با خلافت جُور و اثبات حقّانیّت علی و ولایت علی،و چه رنج ها و چه تحمّل ها؛و شنید که آمدند و درِ خانه اش را بشکستند و در را بر پهلوی فاطمه زدند و پهلویش را بشکستند و خانه اش را آتش زدند!

و او صبر کرد،و به نیروی علی و به قدرت اطمینان به علی،که همچون کوهی بلند در کنارش ایستاده بود و به تسلیت صفای علی،که همچون دریائی بیکرانه در برابرش موج می زد،آتش خصم و دشمنی ها و حسدها و خطرها و پستی های قوم بدوی را تحمل کرد و همسر تنها و ستمدیده اش را که شیر خدا بود در معرکه های خونین و مرگبار جهاد،و زبان خدا بود بر منبرهای فصاحت سخن؛و اکنون،نه از زبونی و جُبن،که از هراس سرنوشت اسلام و دلهرهء سرگذشت ایمان،زبان در کام کشیده و ذوالفقار در نیام،و مرد غرور و هجوم،اکنون روحی مظلوم و معصوم گشته است.

حسن صبّاح منقلب شد؛انقلابی که امّت اسلامی را دگرگون کرد و تاریخ اسلام را تغییر داد.در قلعهء اَلَموت،نهضت خویش را آغاز نمود و دلهای پاک را به یاری دعوت کرد.دعوت او در دلِ فدائی،همچون شراب تندی،افیون نشئه آور گیجی،اثر می بخشید و مستی می آورد.به گونه ای که مرگ،در برابر چشم فدائی،شوخی ساده و بی مزه ای بود!

و آنان که از قدرت عشق و معجزهء ایمان در دل یک فدائی بی خبرند و این مستی جنون آمیز و مرموز را در فدائی می دیدند،می گفتند:این چگونه است؟این نیرو چیست؟این چه جنونی است؟حسن صبّاح،با این دل چه کرده است؟حسن،به فدائی اسماعیلی،حشیش می خوراند!

حشیش!همان افیون،همان معجون مرکب مرموزی که،شیعه را معتاد می کند و معتادتر!

پایان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۱
یه بنده خدا

حسن صبّاح[رئیس فرقهء شش امامی اسماعیلیّه]،همدرس و همراه خواجه نظام الملک و خیّام بود؛می بایست یا مانند او سیاستمداری می شد و مرد قدرت و دستگاه؛و یا همچون خیّام،حکیمی منزوی و مرد علم و درس و فلسفه و رصدخانه...و دیدیم که گرچه این دو سرمایه در او،سخت نیرومند بود؛اما چنان که در نامهء وی به سلطان سنجر می خوانیم،وقتی به بغداد رفت و دستگاه خلافت غاصب و سیاه عباسیان را دید و اسلام را در چنگال این اعراب بدوی خشن و بی احساسی که از زندگی،جز شتر و شیر شتر و سوسمار و شمشیر و قصر و کنیز و غلام و حرمسرا،و از اسلام،جز ریش و تسبیح و نمازهای ژیمیناستیکی و ورزش های نرمشی سوئدی و حنا و عبا و طهارت،چیزی نمی توانند دانست،برآشفت و به مصر رفت.

در آنجا با اسلام حقیقی،که مذهب فاطمه(س) دختر پاک و بزرگوار رسول خدا(ص) و همسر شایسته و بایستهء «علی(ع)» [و به تعبیر خود حسن صباح:علیِّ اعلا]است،آشنا شد.زیرا مصر در دست فاطمیان بود که شیعهء «علی(ع)» بودند و دوستدار «فاطمه(س)»؛که هرکه علی را به راستی دوست می دارد،فاطمه را نیز به راستی دوست می دارد.

و آنجا خبر یافت که فاطمه و علی،در این اسلامی که اکنون بازیچهء دستگاه سیاه پوش عباسی و خلافت غاصب عربی شده است،که ها بودند و چه ها کشیدند،و چگونه علی را خانه نشین کردند و چگونه ریسمان بر گردن اش انداختند و کشان کشان به مسجدش کشاندند،که بیعت کن.و او با آن که شمشیر برهنه را بر فرق خود،کشیده می یافت و جان اش در خطر بود،بیعت نکرد!زیرا که خود،خلیفهء حق است و وصی خداست و ولایت را بر قامت او بریده اند؛که اوست که اسلام را می شناسد،قرآن را فهم می کند،ایمان را حس می کند و اوست که ایمانی مطلق است و عشقی مطلق.و اسلامش به هیچ چیز دیگری آمیخته نیست و ایمانش به هیچ رنگ دیگری آغشته نیست.و دنیایش را،زندگی اش را،خودش را،سامان و سرنوشت اش را همه،به یکباره نثار اسلامش می تواند کرد، و کرد.

و مرد شمشیر بود و جهاد؛و دیدیم که به خاطر اسلام،که در چنگ ظاهر مسلمانان صدمه ای نبیند،خانه نشین گشت و صبر کرد.و کسی که در برابر مرگ،خاموش نمی ماند،در برابر خطری که برای اسلام پیش می آید،سکوت کرد،که می دانست همین ها که اکنون جامهء حمایت از اسلام را بر تن دارند و زمام سرنوشت آن را در دست،اگر علی قیام کند و آنان ببینند که حکومت بر اسلام،از چنگشان می رود،اسلام را به خون می کشند و با ابوسفیان،همدست و همداستان می شوند.و گفت به هر حال،آنچه باید،این است که اسلام بماند،زنده ماند،هرچند به سختی،در اختناق،هرچند در خلافت جور و جاهلیت و عصبیت عربی و نه «علی».

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۶
یه بنده خدا

تحمل پذیر نیست که ملتی متمدن،که از برجسته ترین ملت های عزیز تاریخ بوده است و ملتی که در اسلام،بزرگترین فخر را کسب کرده است و ملتی که در جهان،ادعای محبت و پیروی علی(ع) را دارد،ذلت و زبونی یابد.

سیر حوادث،در این راهی که بر آن گام بر میدارم،به تدریج مرا با تمامی وجود،مسئول کرده است.این که می گویم «با تمامی وجود»،ناشی از این خودآگاهی و علم حضوری است که می بینم،در وجود من،دیگر جائی برای زندگی و هیچ احساس دیگری نیست.

چنین احساس می کنم که گوئی،حتی تمایل غریزی به زنده ماندن هم،در من مُرده است.حمل مصدر بر اسم ذات را،که یک اصل ادبی است و صنعتی در بیان،من همانند یک اصل روانشناسی و صفتی در خویش حس می کنم.پیش از این شاید – بیش و کم – درست بود که به صفاتی چون نویسنده،سخنران،مترجم،روشنفکر مذهبی،معلم,متعصب،آزادیخواه،متعهد،باسواد،بی سواد،محقق،مقلد،مترقی،مرتجع و ...توصیفم کنند.اما اکنون فقط یک حالت ام،و آن «بی تابی» است.بی تابی ای که عناصری از شتاب زدگی و وحشت را در خود دارد.

و چگونه خدا را سپاس بگذارم که «پیش ار آن که بمیرم،مُرده ام»؛و هیچ بندی و باری بر پا و بر دوش ندارم.و در «خوب مردن»،چیزی ندارم که دغدغهء از دست دادنش،مرا زبون کند.

پایان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۰
یه بنده خدا

سالهاست که از اولین گامی که سید جمال الدین اسد آبادی برداشت،می گذرد؛و گام دوم را کسی بر نداشته است.قرن هاست که مسیحیّت منحطّ،اعتراض کرده است و چند قرن است که رنسانس و حتی دنیای اسلامی غیر شیعه،چند دهه است که از قید شیوخ متعصب «الازهر» رها شده اند.و اکنون اسلام،در میان روشنفکران و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و محققان و هنرمندان نسل جدید،پایگاهی اصیل و مستقل و نیرومند دارد.در جامعهء ما،نویسنده بودن و حتی روشنفکر بودن،با مذهبی بودن مغایر است!

 زمان می گذرد و نسل جدید را به سرعت تبدیل می کنند.اگر «مذهب» را از انحصار همین قالب های تکراری «طبق معمول سنواتی» نجات ندهیم،و آن را به یک حرکت بدل نسازیم،مذهب با مرگ نسل فرتوت و تیپ فرسوده ای که هم چون عادتی کهن به آن وفادار مانده اند،خواهد مرد.وجود این عناصر بد اندیش و مشکوک و آلوده ای که «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»،این مرگ را تسریع خواهد کرد.

 درست است که خداوند،حافظ دین خویش است و نباید برای از دست رفتن اصل دین،دلسوزی کرد و نگران بود،ولی ما برای مردم خودمان و آیندهء مردم خودمان دل می سوزانیم؛که فردا نسلی پوک و پوچ،که نمونه هایش را از الأن می بینیم،مردم ما را خواهند ساخت.

حیف است این مردم،پس از چهارده قرن فرهنگ اسلامی و یک تاریخ پر از معانی و فضایل انسانی و سرشار از تکاپوی جهاد و شهادت و قرن ها تلاش برای تکامل و حق پرستی و عدالت،تبدیل شود به قومی فقیر و خالی از محتوا و بریده از گذشته؛که چون یک ملت نوساختهء آفریقائی یا استرالیائی،باید از صفر شروع کند!

 از این همه ذلت،و ذلت و ضعف، و ضعف و تسلیم،و تسلیم و خلق و خوی دُم جُنبانی در برابر قدرت و برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،و وحشی گری در برابر ضعف و پارس کردن به فرمان ارباب،به ستوه آمده ام.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۴۱
یه بنده خدا

من علّت تمام این بدبختی و این روح ذلت پذیری را در دو چیز می بینم:یکی تقیّه در برابر حاکم و دیگری،ریا در برابر عوام! پس مجال ظهور حقیقت کجاست؟

در اینجا،خدا گواه من است،که من بر شهامت و یا قدرت خودم تکیه نمی کنم،که نه شهامت دارم و نه قدرت.بلکه بر شدت دردم تکیه می کنم،که خیانت این ها و اسلاف اینها به این مردم و این تاریخ و این تشیع عزیزِ عزت بخش و این خاندان معصومِ فاطمه(س) و این ائمهء بزرگ(ع) که می توانست ایمان و تشیع شان،ملت ما را رستگارترین و انسان ترین مردم جهان کند.

و این سرگذشت سرخ شهیدان شیعه و علمای بزرگ و مجاهد و آزادمرد شیعه، زنده ماندن را برایم محال و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است.

دیگر نمی توانم به دنبال شغل و کارم بروم.نمی توانم لحظه ای به فردای زندگی ام فکر کنم.این رنج،مرا بی تاب تر و ناتوان تر از آن کرده است که بتوانم به خود بیندیشم و آرام بگیرم و حساب و کتاب کنم.حتی نمی توانم محققانه و خاطر جمع،به تحقیقات علمی بپردازم.حتی مطالعه کردن که کار همیشگی ام بوده است،برایم مشکل شده است.دلم می خواهد فقط فریاد بکشم و همه را از «فاجعه» باخبر کنم.این را هم که محروم ام:

«سنگ ها را بسته و سگ ها را رهانیده اند».

نه می توانم حرف بزنم و نه بنویسم.عقدهء درد،دارد خفه ام می کند.اگر نسبت به این شیعه،بی تفاوت بودم،به خیانت اینان می توانستم کاری نداشته باشم.تقیّه کنم و رعایت مصلحت.سیاست بازی را بلدم،اما قدرت انجام آن را ندارم.می گویند:

«بله،ولی هنوز زود است و فعلا به مصلحت نیست !!!».

 

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۵
یه بنده خدا