عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

فریادهای پریشان و مضطرب «گیلگمش»[قهرمان سومر] در زیر آسمان «سومر»،تلاش های شکنجه آمیز بودا برای نجات از «کارما» و نیل به «نیروانا»،ناله های به درد آلودهء علی(ع) در خلوت شب های خاموش نخلستان های حومهء مدینه،و نیز خشم عصیانی و مأیوس سارتر و کامو،از «بلاهت و بی معنائی این عالم»،همه تجلّیّات گونه گون روح مضطرب انسانی است که خود را بر روی این خاک،تنها و بیگانه می یابد،و در زیر این سقف،زندانی.و می داند که «این خانه،خانهء او نیست.»

انسان،در عمق فطرت خویش،همواره در آرزوی «مطلق»،

«بی نهایت»،«ابدیّت»،«ازلیّت»،«روشنائی»،«جاودانگی و خلود»،و«بی زمانی»،«بی مکانی»،«بی مرزی»،«بی رنگی»،«تجرّد مطلق»،«قدس»،«آزادی و رهائی مطلق»،«نخستین آغاز»،«آخرین انجام»،«غایت مطلق»،«کمال مطلق»،«سعادت راستین»،«حقیقت مطلق»،«یقین»،«عشق»،«زیبائی»،«خیر مطلق»،«خوب ترین خوب»،«پاک ترین پاک»...بوده است.

و آن «منِ» راستین و اهورائی خویش را با این معانی ماورائی،خویشاوند می یافته،و به آن ها سخت نیازمند؛و این عالم که نسبی است،و محدود و عَرَضی و متوسّط و مقیّد و زشت و رنج زا و آلوه و سرد و تیره دل و بردهء ذلیل مکان و زمان و محکوم نقص و مرگ،با این آرمان های شورانگیز روح بلند پرواز انسان،ناشناس و ناسازگار است.

پس این معانی از کجا در دل انسان افتاده است؟این چشمه های شگفت انگیز غیبی – که همواره در اعماق روح آدمی می جوشد – از کجا سرچشمه می گیرد؟این روح بی تاب از این عطش های ملتهب،در این کویر سوخته ای که در آن جز فریب سراب نیست، رها گشته و راه خانهء خویش را گم کرده است.

چنین است که بدبینی و نگرانی و عصیان و عشق به گریز،از آغاز،با نهاد این زندانی بزرگ خاک سرشته شده،و در عمق وجدانش،«اضطراب» خانه کرده،و از همین نهان خانه است،که سه جلوهء شگفت و غیرمادّی ای که همواره با انسان قرین بوده است،سر زده است:مذهب،عرفان،هنر.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۰
یه بنده خدا

جهان بینی هرکس،بسته به آن است،که انسان را چگونه می بیند.این نوشته،افق تازه ای را نشان می دهد،که من انسان را و سه جلوهء ماورائی و همیشگی روح انسان:مذهب،عرفان و هنر را در آن می بینم؛و این جهان بینی من است،و زاویه ای که فلسفهء وجودی انسان و مسیر کلّی سرگذشت و سرنوشتش و معنی عامّ حیات و رسالتش را از آن جا می نگرم.

انسان همواره خود را از این عالم «بیش تر» می یافته،و می یافته است که «آن چه هست»،او را بس نیست.احساسش از مرز این هستی می گذرد؛و آن جا که «هرچه هست»،پایان می گیرد،و ادامه می یابد و تا «بی نهایت» دامن می گسترد.

از فراز قلّهء تاریخ،انسان را می بینیم،که در جست و جوی یافتن راهی به «آن سو»،دست بر آسمان برداشته،یا چشم در چشم آفتاب دوخته،و یا در برابر شعلهء مرموز و بی قرار آتش نشسته،و به آن خیره مانده،و آرزوی «نجات» و نشئهء «نیاز» را سرشار از اخلاص و اشتیاق،با خویش زمزمه می کند؛زیرا در چهرهء این هر سه،از «اسرار شکّ آلود» آن دیار،اشاره ای خوانده است،و «روشنائی» را – که با سرشت کور و کدر این خانهء خاکی،بیگانه دیده – سایه ای پنداشته،که از آسمان های دیگر بر این سرای سرد و تیره افتاده است.

انسان،گم گشتهء این خاکستان ناآشنا،که خود را در زیر این آسمان کوتاه و غریب گرفتار می دیده،سراسیمه و پی گیر،در راه جست و جوی آن «بهشت گمشدهء»خویش – که می داند هست – بر هرچه می گذشته که از آن،در او نشانی می یافته،به نیایش زانو می زده،و هرگاه که بر بیهودگی آن آگاه می شده است،بی آنکه در یقینش به بودنِ آن«نمی دانم کجا»خللی راه یابد،بی درنگ نشانهء دیگری را سراغ می کرده،و در این به هر سو دویدن های خستگی ناشناس،آن چه هرگز خاموش نگشته،فریادهای رقّت بار این گرفتار غربت بوده است؛که هنوز بی تابانه دست به دیوار این عالم می کشد،تا به بیرون روزنه ای باز کند.

تناقض پاسخ ها و تنوّع و تضادّ تجلّی ها،وحدت درد و نیاز را از چشم ما پوشیده ندارد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۱۸
یه بنده خدا

عشق،رو به جانب خود دارد؛خودخواه است و «خودپا» و حسود؛و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید.امّا دوست داشتن،رو به جانب دوست دارد؛دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد،و او را برای او دوست می دارد،و خود در میانه نیست.

عشق،اگر پای عاشق در میان نباشد،نیست.امّا در دوست داشتن،جز دوست داشتن و دوست،سوّمی وجود ندارد.عشق به سرعت به کینه و انتقام بدل می شود،و آن،هنگامی است که عاشق،خود را در میانه نمی بیند.امّا از دوست داشتن،به آن سو راهی نیست.و هرگاه آن که «دوست داشتن» را خوب می داند و خوب احساس می کند،خود را در میانه نمی بیند،به سرعت و به سادگی،به فداکاری و ایثاریشگفت و بی شائبه و بزرگ و پرشکوه و «ابراهیم»وار بدل می شود.

آتش عشق در خدا!!چه کسی به این پی برده است؟آتش عشق در روح خدا،آتشی که همهء هستی،تجلّی آن است،آتش گرم نیست،داغ نیست.چرا؟نیازمندی در آن نیست،تلاطم در آن نیست،نااستواری،شکّ،تزلزل،تردید،نوسان،وسواس،اضطراب...نگرانی،در آن نیست.امّا آتش است،آتشین تر از هر آتشی.آتشین تر از همهء آتش ها،آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است.سایه اش آسمان است،جلوه اش کائنات است،گردهء خاکستر نازک و اندکش گهکشان ها است...چه می گویم؟!!!

این است آتش عشق در خدا!یعنی چه؟آتش عشق که اینجوری نیست...پس این آتش دوست داشتن است.آری،آتش دوست داشتن است.عجب!؟من هم مثل همهء عارف ها و شاعرها حرف می زنم!آتش عشق!آن هم در خدا!؟نه،آتش دوست داشتن است،که داغ نیست،سرد نیست،حرارت ندارد؛چرا؟که نیازمندی ندارد،که غرض ندارد،که رسیدن ندارد،که یافتن ندارد،که گم کردن ندارد،که التهاب و اضطراب ندارد،که تلاطم ندارد،که شکّ و تردید ندارد،که دور و نزدیک ندارد،که بیم و امید ندارد،که مرگ و حیات ندارد،که شدّت و ضعف ندارد،که انتظار ندارد،که ترس و لرز ندارد،که تب و تاب ندارد،که بازگشت ندارد،که توقّف ندارد،که رفتن ندارد،که نفهمیدن ندارد،که ضرورت و مصلحت و فایده و اقتضاء و اختلاف و تناسب و تضادّ و کفر و شرک و شکّ و سستی و ایمان و هوا و هوس و لذّت و الم...ندارد.آتش است،و نه آتش عشق،آتش دوست داشتن!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۸
یه بنده خدا

در عشق،رقیب منفور است؛و در دوست داشتن است که «هواداران کویش را،چو جان خویشتن دارند-[حافظ]».حسد،شاخصهء عشق است؛چه،عشق،معشوق را طعمهء خویش می بیند،و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید؛و اگر ربود،با هر دو دشمنی می ورزد،و معشوق نیز منفور می گردد.امّا دوست داشتن،ایمان است،و ایمان یک روح مطلق است،یک ابدیّت بی مرز است،از جنس این عالم نیست.


عشق،ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد،تا آن چه را آنان،خود از طبیعت گرفته اند،به او بازپس دهند،و آن چه مرگ را ستانده است،به حیلهء عشق،بر جای نهند؛که عشق،تاوان دِهِ مرگ است.امّا دوست داشتن،عشقی است که انسان،دور از چشم طبیعت،خود می آفریند،خود به آن می رسد،خود،آن را «انتخاب» می کند.

عشق،اسارت در دام غریزه است؛و دوست داشتن،آزادی از جبر مزاج.عشق،مأمور تن است؛و دوست داشتن،پیغمبر روح.عشق،یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است،تا انسان به زندگی مشغول گردد،و به روزمرّگی – که طبیعت،سخت آن را دوست می دارد – سرگرم شود؛و دوست داشتن،زادهء وحشت از غربت است،و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.

عشق،لذّت جستن است؛و دوست داشتن،پناه جستن.عشق،غذا خوردن یک گرسنه است؛و دوست داشتن،«هم زبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است.

عشق،گاه جا به جا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند.امّا دوست داشتن،از جای خویش،از کنار دوست خویش،برنمی خیزد؛سرد نمی شود،که داغ نیست؛نمی سوزاند،که سوزاننده نیست.

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۶
یه بنده خدا

عشق،جنون است؛و جنون چیزی جز خرابی و پریشانیِ «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست.امّا دوست داشتن،در اوج معراجش،از سرحدّ عقل فراتر می رود،و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کَنَد و با خود به قلّهء بلند اشراق می برد.

عشق،زیبائی های دلخواه را در معشوق می آفریند؛و دوست داشتن،زیبائی های دلخواه را در «دوست» می بیند و می یابد.

عشق،یک فریب بزرگ و قوی است؛و دوست داشتن،یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.

عشق،در دریا غرق شدن است؛و دوست داشتن،در دریا شناکردن.

عشق،بینائی را می گیرد؛و دوست داشتن،می دهد.

عشق،خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن؛و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان.

عشق،همواره با شکّ آلوده است؛و دوست داشتن،سراپا یقین است و شکّ ناپذیر.

از عشق،هرچه بیشتر می نوشیم،سیراب تر می شویم؛و از دوست داشتن،هرچه بیش تر،تشنه تر.عشق،هرچه دیرتر می پاید،کهنه تر می شود؛و دوست داشتن،نوتر.

عشق،نیروئی است در عاشق،که او را به معشوق می کشاند؛و دوست داشتن،جاذبه ای است در دوست،که دوست را به دوست می برد.عشق،تملّک معشوق است؛و دوست داشتن،تشنگی محو شدن در دوست.

عشق،معشوق را مجهول و گمنام می خواهد،تا در انحصار او بماند؛زیرا عشق،جلوه ای از خودخواهی و روح تاجرانه یا جانورانهء آدمی است؛و چون خود به بدی خود،آگاه است،آن را در دیگری می بیند،از او بیزار می شود و کینه برمی گیرد.امّا دوست داشتن،دوست را محبوب و عزیز می خواهد؛و می خواهد که همهء دل ها،آن چه را او از دوست در خود دارد،داشته باشند.که دوست داشتن،جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمی است؛و چون خود به قداست ماورائی خود بینا است،آن را در دیگری که می بیند،دیگری را نیز دوست می دارد،و با خود آشنا و خویشاوند می یابد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۰۲
یه بنده خدا

«دوست داشتن»،از عشق،برتر است.عشق،یک جوشش کور است،و پیوندی از سر نابینائی.امّا دوست داشتن،پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت،روشن و زلال.

عشق،بیش تر از غریزه آب می خورد؛و هرچه از غریزه سر زند،بی ارزش است.و دوست داشتن،از روح طلوع می کند،و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد،دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.

عشق،با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها،بر آن اثر می گذارد.

امّا دوست داشتن،در ورای سنّ و زمان و مزاج،زندگی می کند،و بر آشیانهء بلندش روز و روزگار را دستی نیست.

عشق،در هر رنگی و سطحی،با زیبائی محسوس،در نهان یا آشکار،رابطه دارد.امّا دوست داشتن،چنان در روح غرق است،و گیج و جذب زیبائی های روح،که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.عشق،توفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است؛امّا دوست داشتن،آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.

عشق،با دوری و نزدیکی در نوسان است.اگر دوری به طول انجامد،ضعیف می شود؛اگر تماسّ دوام یابد،به ابتذال می کشد؛و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و «دیدار و پرهیز» زنده و نیرومند می ماند.امّا دوست داشتن،با این حالات،ناآشنا است؛دنیایش،دنیای دیگری است.

عشق،جوششی یک جانبه است.به معشوق نمی اندیشد که کیست؟یک«خود جوشی ذاتی» است؛و از این رو همیشه اشتباه می کند،و در انتخاب به سختی می لغزد،و یا همواره یک جانبه می ماند.امّا دوست داشتن،در روشنائی ریشه می بندد و در زیر نور،سبز می شود و رشد می کند؛و از این رو است که همواره پس از «آشنائی» پدید می آید.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۸
یه بنده خدا

لوئی ماسینیون از آنِ من است.زنش،بچّه اش،همسایه اش،عموجانش،خاله اش، آجان کشیک شبانهء محلّه اش،رانندهء اتومبیلش،همکار محترمش،و آن آقا یا خانمی که ماسینیون،لباس هایش را برای خشک شوئی و اتو به مغازهء او میداد،نمیدانم چکارهء اویند؛البتّه بی ارتباط نیستند!فرانسه اش،پاریسش،کاشی دوی «کوچهء موسیو»اش،همان رابطه را با او دارند،که تخت خوابش،گهوارهء کودکی اش،قنداقش...


کسی چه می داند که من،ماسینیون را چگونه دوست دارم؟!چه اندازه دوست دارم؟!این چنین روحی،عظمتی،نبوغی،زیبائی متعالی مطلقی!

و بالأخره...کتاب!

کتاب از آنِ کتاب شناس و کتاب فهم است.کتاب های دنیا مال کتاب فهم های دنیا است،نه کتاب دار های دنیا.مالک کتاب کیست؟مالکیّت کتاب یعنی چه؟

بعضی کاسبکارها خیال می کنند کتاب هم مثل دیگ زودپز یا قندشکن و شلوار و اثاثیّهء خانه و خواربار است!مال کسی است که قیمت پشت جلدش را با بیست درصد تخفیف پرداخته باشد!ولو هم آن را به خانه بیاورد و بگذارد توی «قفسه» که یعنی بله!ما هم بله!دکوری برای منزل و زمینهء آبرومندی برای عکس و تفصیلات و به خصوص مصاحبه!خیال می کند کتاب هم مثل عروسک و گلدان و میمون پلاستیکی و سگ و گربهء ظریف چینی و دیگر اشیاء زینتی اتاق است،که خودش پولش را داده و فاکتورش را هم گرفته است!خیال می کند«قیمت کتاب» همان مبلغی است که پشت جلد آن را،فلان کاسب پیشهء دیگری نوشته و داده به این کاسب پیشهء دیگر!وای که چه دردناک است وقتی می بینم یک کتاب خوب را،دیوان شمس را،دیوان حافظ را،حتّی نهج البلاغهء «علی(ع)»را،یک دکّاندار کتاب،یک کتاب فروش به یک «مشتری» می فروشد!

و آن مشتری هم خوشحال،که عجب کتاب خوش جلدی و خوش چاپی خریده؛و به خصوص که اندازه هایش هم جور است و درست می خورد به اندازهء قفسه ای...قفسه ای!که از پیش برای«در قفسه کردن» آن،توی خانه اش تعبیه کرده بوده است!

«قفسه»ء کتاب!بی شعورهای بی رحم سنگدل.مگر کتاب،خرگوش است؟

کتاب مال خریدارش نیست.کتاب،مالکیّت بردار نیست.کتاب،مال کسی که پولش را پرداخته و معامله ای کرده و آن را آورده و در قفسِ قفسهء خانه اش گذاشته،نیست.

کتاب مال خواننده اش است.هرکه آن را باز کند و بخواند و بفهمد و احساس کند و لذّت ببرد و در او اثر کند.مال هر که با کلمات آن بیش تر انس دارد؛با سطور آن بیشتر آشنا است؛با حرف های آن،خویشاوندی پنهانی روح دارد...

... پایان ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۱
یه بنده خدا

«فهمیدن» کار عقل نیست،کار دل است.[با حرفهائی که صوفیّه و فلاسفه،چند هزار سال است بر سرش دعوا دارند،اشتباه نشود.مسلمان،دعوایش سر چیز دیگری است؛جبهه اش «خندق» است و عقلش همان دل؛دل صوفی نه؛بلکه دل علی(ع)] اصلاً دل چیز دیگری است،جای دیگری است،از مقولهء این دنیا نیست.چه جور می توان گفت مال کیست؟منسوب به کیست؟متعلّق به چیست؟و متولّی و مالک و سرپرست و خان و خواجه اش،کی؟می گویم مال این دنیا نیست،و مال صاحبش،یعنی همان آدمی که آن را در درون خود دارد نیست؛چه برسد به شخص ثانی یا جای ثالث یا اعتباریّات رابع و خامس و ...


یکی دیگر از چیزهائی که مالکیّت بردار نیست،قابل خرید و فروش و معاوضه و معامله و رهن و اجاره نیست،«زیبائی» است.از زیبائیِ «نشستنِ» دو لب خوب در کنار هم،و یا زیبائیِ«خوب برخاستنِ»دو لب پارسا از کنار هم گرفته،تا معجزهء یک چشم خوب که خاستگاه نگاه است؛و رفتن تا زیبائی یک احساس لطیف،یک روح متعالی و همین طور برو تا...زیبائی خدا!این ها را مگر می شود برایشان سند مالکیّت تنظیم کرد؟به ثبت و داد و امضاء گرفت؟و شهادت داد که «ثبت با سند برابر است»؟و تمبر زد؟و رونوشت مُصدَق برایش صادر کرد؟و خرید و یا فروخت؟

زیبائی ها،خود به خود اعضای خانوادهء دلهایند.هر زیبائی مال دلی است که آن را می فهمد.تمام!زیبائی لبخند صبح،ناز شکفتن یک شکوفه،زمزمهء چشمه ساری در کوچه باغ های ساکت نیمه شب،زیبائی یک اندیشهء زیبا،یک نوشته یا گفتهء زیبا،یک نقّاشی زیبا،یک روح پرجاذبه و غنیّ و اسرارآمیز...از آنِ کیست؟مال کجاست؟این ها همه از یک کشور است،همه مال یک نفر است،مال دلی که با این ها آشنائی دارد،خویشاوندی دارد،می فهمد و می یابد.

دیگری معبد است!دکّان کسب  و خانهء نشیمن است که صاحبخانه دارد و دکّاندار؛ معبد که صاحب و مالک ندارد؛صاحب معبد هم کسی شنیده است؟اگر شنیده است،حتماً آن معبد را دکّان کرده اند،و دین را کالا و عبادت را تجارت و ...یارو،کاسبکاری که از ایمان مردم،نان می خورد.

معبد از آنِ عابد خویش است؛صومعه از آنِ راهب خویش است؛دِیر از آنِ پیر خویش است؛و محراب از آنِ امام خویش،و مسجد ویژهء سرکسی که در عشق،سجده ها بر خاک می افشاند؛و می داند که تنها سجدهء کسی قبول است که غروری برای شکستن دارد!تولیت و موقوفه و متولّی و بنّا و معمار و کاشی ساز و خادم مسجد،حرفهائی هستند دور و پرت!سرقفلی محراب و راتبهء پیشنمازی مسجد هم از آن حرفهاست!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۱۷
یه بنده خدا

و خیلی ها هم که خودشان را پاک راحت کرده اند،و همان رییسه ترین عضو وجودشان،یعنی شکم شان را دل نامیده اند.و به جای آن همه فلسفه و مذهب و عرفان و الهام و اشراق و ادب و هنر و شهر و عشق و احساس و ریاضت و تزکیه و تقوا و صفا...یک دست «تنقیهء آب صابون»،مشکل شان را رفع می کند و مسئله شان را حلّ،و دلهره و درد و پیچ و تاب و اضطراب و التهاب و شور و شر و فغان و غوغا و بی قراری و رنج های نشناختنی و حرف های ناگفتنی و رازهای سر به مُهر و ماجراهای پوشیده و زوایای پنهانی و اعماق ناپیدا و دنیاهای سربستهء آن را باز می کنند،و روشن و صاف و شسته و زنگار گرفته و...چه توفیقی!چه آرامش نفس و روشنی درون و صفای باطنی!

چهار انگشت پائین تر گرفته اند،و خود را خلاص کرده اند،و جنگ همیشگی شرق و غرب و کشمکش لاینحلّ فلسفه و تصوّف را به صلح کلّ بدل کرده اند،و سه هزار سال تلاش بی ثمر نبوغ انسانی و پنجاه هزار سال دغدغهء بی جواب روح بشری را،با یک «آروغ به جا و ثمربخش» پایان داده اند و «رستگار» شده اند!

امّا آن دل،آن دل پنهانی مرموز شگفت،که در بعضی روح ها مخفی است،کارش نیز شگفت است؛او از چیزهائی سر در می آورد که عقل ما هیچ وقت فکرش را هم نکرده است؛هوشش به این جور چیزها هیچ وقت نمی کشد؛مگر عقل ما چه چیزها را می تواند بفهمد؟همین که مثلاً چه جور کاغذباد[بادبادک] هوا کند؛حساب کند که یک رأس آدم چند کالری باید بخورد!وقتی اسهال،بیخ ریش فلان مستطاب را گرفت،از چه طریق علمی- فنّی ای،باید اقدامات کرد تا بندش آورد،تا ایشان،حدّاقلّ در این راه،شهید نشده باشد؟!چه جور باید مقدّمات را جور کرد،تا فلان «انسان دُم کلفت» که هیچ آشنائی با او ندارند – و آشنائی با او هم حیاتی است – ارتباط برقرار کرد؟با چه لطایف الحیلی می شود قیافه و شکم و غبغب و سرفه و لحن و ادا و اطوار و سایر لوازم فضل و اثاثیّهء علم را،طوری تنظیم کرد که آدم یک سال تمام،هر روزبه کلاس صد،دویست،سیصد نفری برود و بیاید،و یک نفر هم بو نبرد که آقا کاملاً بی تقصیر است!به طوری که همهء رشته ها را می تواند درس بدهد!

عقل،این جور کارها از دستش بر می آید؛امّا دل،مقامش اجلّ از این حرف ها،و پروازش اعلای از این بام ها است.عقل فقط دو کار بلد است:یکی این که می تواند«بداند»،یکی اینکه می تواند «کلکی سوار کند» و همین!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۸
یه بنده خدا

از میان اشیاء این عالم،چهار چیز است که مالک بردار نیست؛صاحب ندارد،قبالهء مالکیّت برایش بی معنی است،ابلهانه است،سخیف است،حرف رسم و رسومات!حدود و مقرّرات،عرفیّات و اعتبارات،سند و مهر و امضاء و شاهد و بیع و شری درباره اش،حرف پوچ و زشتی است:

یکی کتاب است،دیگری معبد است،دیگری زیبائی و دیگری...دل!

دل یعنی چه؟دل یعنی دل،نه یعنی مغز.مغز از آنِ صاحب مغز است،و صاحب مغز،متعلّق به خانواده اش،و خانواده اش منسوب به شهرش،و شهرش مربوط به مملکتش...

ببین چه حسابش روشن است و معیّن و منطقی!مو به درزش نمی رود!مغز یکی از اعضای پیکر صاحبش است.همین!

امّا دل معجزهء بزرگ و شگفتی است؛حساب دیگری دارد.دل چیست؟آن آدم فهمیدهء اهل درد خوب با حالت لطیف عمیق مرموزی است،که در اعماق درون بعضی موجودات راست بالای دوپا مخفی است.

امّا آن تکّه ماهیچهء خون آلود تلمبه مانندی هم،که جزء احشاء جاندار است؛و مثل یک مشت خونین،توی قفسهء سینهء همهء آدم ها و حیوان ها هست،اسمش را دل گذاشته اند،تا آن ها که«دل» ندارند،و اصلاً نمی فهمند چیست،عقده پیدا نکنند،و خیال کنند که دل همان رفیق قلوه است.همان که با قلوه و سنگدان و سیرابی و شیردان چهار تا پاچه و شکمبه و کلّه،یک دست«کلّه پاچهء کامل» را تشکیل می دهد؛و شکم یک خانوار عیالوار سر و نیم سر را پر و سیر می کند،و بعد از خوردنش هم «آن حالات»به خورنده اش دست می دهد!

تازه اگر دل و قلوهء حیوان حلال گوشت باشد!

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۶
یه بنده خدا