اگر میعادی نباشد،رفتن چرا؟(4)
چرا ایمان گناه است؟چرا عشق و پرستشجرم است؟چرا می خواهند این نسلب هوشیار و شایسته و تشنه و پرخروش را بی ایمان کنند؟چرا می پسندند که مرد علم و عقل،با عشق بیگانه گردد؟از پرستش دست کشد؟چرا؟علم بی عشق،عقل بی پرستش،جوانی بی ایمان،جوان بی عشق،نسل بی پرستش،عقل و علم بی ایمان،بی مسئولیّت،بی هدف چه خواهد بود؟وای!که چه زشت و سرد است،روح عالمی که بی درد است؛اندیشهء خردمندی که نمی پرسد؛نسل جوانی که ایمان ندارد!
چه رنج می برم و چه درد می کشم که می بینم این متولّیان خداناشناس بی درد و بی حسّ،پای این روح طغیانی پرالتهاب زیبای این نسل را،که فطرت اهورائی دارد و سرشت خدائی،در زنجیرهای آهنین می کشند؛و می کوشند تا با خاکش هم زنجیر کنند،تا پرواز نکند؛نگریزد؛پائی به بهشت باز نکند؛شمع را از محراب بردارند و در مجلس روضه بنشانند؛پروانه را از شمع دور سازند و لای کتاب ها و دفترها خشک کنند؛آزادی را در قفس کنند و آزاده را به زندان افکنند؛و دل را از عشق به ماوراء زندگی و روزمرّگی خالی کنند،و آن را از شهوت و منفعت و حسد و ذلّت پر کنند.و به هر حال،انسان را«حیوانی ناطق»کنند و «مسخ»،و شهر را «طاعونی»،و زندگی را «استفراغ»،و بودن را لفظ موهومی،که جز موهوم های مجسّم را بس نیست.
...پایان ...