عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پیغمبر که تاریخ،آن همه از اراده و تصمیم و قدرتش سخن می گوید و خسروان و قیصران و قدرتمندان حاکم بر جهان،آن همه از شمشیرش می هراسند و دشمن از شدّت غضبش می لرزد،در عین حال،مردی است سخت عاطفی،با دلی که از کمترین موج محبّتی می تپد و روحی که از نوازش نرم دست صداقتی،صمیمیّتی و لطفی به هیجان می آید.

در جنگ هولناک حُنین،که دشمنان باهم ائتلاف کرده بودند تا همچون تنی واحد،او را زیر شمشیر گیرند و نابودش کنند و تا شکستِ نزدیک به آستانهء مرگ نیز او را کشاندند،شش هزار اسیر گرفت و چهل هزار شتر،گوسفند و غنائم دیگر،بی شمار.

مردی از جانب دشمن شکست خورده آمد و گفت:«ای محمّد،در میان این اسیران،دائی ها و خاله های تو اند»[طایفهء بنی اسد که حلیمه – دایه ای که او را شیر داده بود – از آنها بود و این طایفه،یکی از طوایف بسیار قبیلهء هوازن به شمار می رفت]و سپس افزود: «اگر ما نعمان ابن منذر [پادشاه معروف حیره،دست نشاندگان ساسانی در شرق عربستان]و ابن ابی شمر[ پادشاه غسّانی،دست نشاندهء رومی ها در شمال عربستان] را شیر داده بودیم،در چنین هنگامی به بزرگواری شان چشم می داشتیم و تو از هرکه پرستاری اش کرده اند،بزرگوارتری» و سپس زنی را آوردند که فریاد می زد:«من خواهر پیامبر شمایم».پیغمبر گفت:«چه نشانه ای داری؟»آن زن،شانه اش را نشان داد و گفت:«این اثر دندانی است که وقتی تو را بر کول گرفته بودم و تو خشمگین شده بودی،به شدّت گاز گرفتی».

پیامبر چنان به هم آمد و یاد محبّت های دایه و دخترانش و خاطرهء ایّام کودکی اش در صحرا و در میان این طایفه،او را چنان برآشفته و هیجان زده کرد که اشک در چشمش گشت و گفت سهم خودم را و تمام فرزندان عبد المطّلب را هم اکنون می بخشم؛فردا در مسجد حاضر شوید و پس از نماز،درخواستتان را در جمع،بلند بگوئید تا تصمیم خودم و خویشاوندانم را در پاسخ شما اعلام کنم،مگر طایفه های دیگر از من پیروی کنند.و فردا چنین کرد و با این نمایش عاطفی،همه را آزاد ساخت و حتّی چند تنی را که از پس دادن سهم شان امتناع کردند،به وعده های آینده راضی کرد.

در خانه و خانواده نیز چنین است.در بیرون،مرد رزم و سیاست و فرماندهی و قدرت و ابّهت است و در خانه،پدری مهربان و شوهری نرمخوی و ساده و صمیمی،چندان که زنانش – آنها که در آن عصر،تنها زبان کتک را خوب می فهمیدند و این زبان را،محمّد(ص) هیچ نمی دانست و در تمام عمر هرگز دستی بر سر هیچ یک از زنانش بلند نکرد – بر او گاه گستاخی می کردند و آزارش می دادند و او در همهء عمر،تنها موردی که بر آنها سخت گرفت و به تنبیه شان پرداخت – آن هم به علّت انکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنش و آزارها که این همه تنگدستی و فقر را در خانهء تو نمی توان تحمّل کرد – این بود که از آنها قهر کرد و به خانه شان نرفت و بیرون خفت،در یک انبار که نیمی اش از بیده و کاه و غلّه پر بود و او نردبانی می گذاشت و بالا می رفت و گوشه ای از انبار را که در طبقهء دوّم بود،هموار می کرد و می روبید و نردبان را بر می داشت و سپس بر خاک می خفت و یک ماه این چنین زندگی کرد.تا آنگاه که زنانش – که در عین حال به او،هم عشق می ورزیدند و هم ایمان داشتند – تسلیم شدند و در برابر این رفتار،از شرم آرام گرفتند که او آنان را مخیّر کرده بود که یا طلاق را و دنیا را انتخاب کنید،یا مرا و فقر مرا.و همگی جز یک تن – دوّمی را ترجیح دادند.

وی هرگز نمی کوشید تا خود را مرموز و غیر عادّی و موجودی غریب و عجیب در چشم ها بنماید،بلکه برعکس،حتّی به  عادّی بودن تظاهر می کرد.نه تنها از زبان قرآن می گوید که:«من بشری چون شما هستم و فقط به من وحی می شود»،که همواره اعتراف می کند که غیب نمی دانم و جز آنچه به من گفته می شود،از چیزی خبر ندارم و در رفتار و زندگی و گفت و گویش همه جا می کوشید تا در چشم ها شگفت آور و فوق العاده جلوه نکند و می کوشید تا ابّهت و جلالی را که در دلها دارد،بشکند.

[قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ یُوحَى إِلَیَّ: بگو من بشرى چون شمایم جز اینکه به من وحى مى‏شود (کهف:110 و فصّلت:6)؛

 قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ: پیامبرانشان به آنان گفتند ما جز بشرى مثل شما نیستیم (ابراهیم:11)

در این دو آیه،کسانی که با زبان آشنایند،می دانند که قرآن،همهء امکاناتی را که در بیان برای نشان دادن«تأکید»خود دارد به کار برده است تا راه تأویل و تفسیرهای انحرافی بر «شخصیّت پرست»های کج اندیش و کم فهم ببندد تا خیال نکنند اگر پیامبر(ص)را فرشته کردند،از مقام وی تجلیل کرده اند.]

ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۰
یه بنده خدا


زندگی او به گونه ای نبود که حقّی را پایمال کند و ستمی را روا دارد.او خود بهترین نمونهء یک مسلمان بود،مسلمانی که خدا در دو خطّ،سیمای او را تصویر کرده است:«... أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ... بر کافران سختگیر و با همدیگر مهربانند»(فتح:29)

وی هرگز کسی را نیازرده بود،تنها یک بار از یک بدوی خشنی – که شانه به شانهء محمّد(ص) می راند و به اندازه ای وحشیانه و خشن می راند که مرکبش به مرکب او  خورد و پای محمّد(ص) را به بسختی به درد آورد – عصبانی شد و شلّاقی را که در دست داشت،بر او زد و به خشم گفت فاصله بگیر!

 به مدینه که رسیدند او را خواست و از او عذرخواهی کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده به عنوان فدیهء یک تازیانه محکوم کرد.

هنگامی که مرگ،حملات خویش را آغاز کرد،ناگهان به این اندیشه افتاد که چه اندوخته است؟عایشه را گفت هرچه داریم بیار و بر فقرا تقسیم کن.در این هنگام،درد باز او را به اغما افکند و عایشه که سخت پریشان بود،توصیهء او را از یاد برد.پس از آنکه به هوش آمد،از عایشه بازخواست کرد و چون دانست که وی دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دینار دارد،پیش از مرگش از خانه دور کند.اندوختهء وی هفت دینار بود و آن را بر بینوایان تقسیم کردند.در این حال دیدند که چهره اش باز شد،گوئی بار سنگینی را از دوشش برداشته اند.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۲
یه بنده خدا


بت ها بر دیوارهء کعبه نصب بود،پیغمبر(ص) با چوبدستی خویش بر بت ها می زد و می گفت:«جاء الحقّ و زهق الباطل،انّ الباطل کان زهوقا»(اسراء-81).

پیغمبر با چوبدستی خویش بت ها را یکایک انداخت؛از درون کعبه بیرون آمد.سیل جمعیّت،سراپا التهاب و هیجان،کعبه را در میان گرفته بود.ده هزار سپاهی و هزاران تن از زن و مرد مکّه،پایان کار را بی تابانه انتظار می کشیدند.بر درِ کعبه ایستاد،رو به مردم.قریش،مرگ و حیات خویش را به چشم می دیدند که در میان دو لب او دست به گریبان یکدیگرند.محمّد(ص) می خواهد سخن بگوید؛دلها می تپد؛دهها هزار تن سپاهی و غیر سپاهی،زن و مرد،کوچک و بزرگ،دشمن و دوست،چشم به لبان وی دوخته اند،آرام و خاموش،گوئی بر سر هریک پرنده ای نشسته است.پیغمبر به سخن آغاز کرد:

«خدائی نیست جز آن خداوند یگانه ای که شریک ندارد.وعده اش را راست گردانید و بنده اش را یاری کرد و احزاب یگانه را در هم شکست.هان!هر امتیازی موروثی و اجتماعی(مأثره) و هر خونی یا مالی که ادّعا می شود در زیر قدم های من است،جز سدانت خانه و سقّائی حاجیان.هان!قتل غیر عمد با عمد یکی است،با تازیانه و عصا.دیهء آن،مغلّظه است:صد شتر که چهل شتر آن بچّه در شکم داشته باشد.ای گروه قریش!خداوند،باد و بروت جاهلیّت را و فخر فروشی جاهلی را به آباء و اجداد،در شما از میان برد.مردم از آدمند و آدم از خاک.

«ای مردم،شما را مرد و زن آفریدیم و شما را ملّت ها و قبیله ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.هرآینه گرامی ترین شما پرهیزگارترین تان است»(حجرات – 13)

سپس رو به قریش خطاب کرد:«ای گروه قریش،فکر می کنید که من دربارهء شما چه خواهم کرد؟»

گفتند:«نیکی.برادری بزرگوار و برادرزاده ای بزرگوار هستی»

گفت:«بروید،که آزادید»!

[طبق سنّت جنگی،اینان همگی اسیر مسلمانان شده بودند و مال و جانشان همه،حقّ آنان بود که می توانستند بکشند یا نگاه دارند و یا بفروشند و بنابراین،آزادی ای که پیغمبر(ص) به آنان بخشید – برخلاف آنچه که امروز به ذهن می رسد – تنها یک آزادی سیاسی نبود.پیغمبر،قریش را اسیر گرفت و آزاد کرد و اموالشان را به غنیمت گرفت و بخشید]

سکوت جمعیّت شکست.هیاهو و جنبش و گفت و گو از همه سو برخاست و شور و شوقی شگفت،شهر را فرا گرفت.شهری که بیست سال است آن حضرت را آزار کرده است،اکنون در اوج پیروزی او،آزاد گشته است.محمّد(ص) انتقام نگرفت،به ضرب شمشیر،شهر را اشغال نکرد و دشمنان کینه توز خویش را بشکست و فیء نگرفت،غارت نکرد! رفتار پیغمبر،دلهای سخت ترین دشمنان خویش را به هیجان آورد،کینه های کهنه را شست و جای آن را محبّت پر کرد.

پیغمبر(ص) هرگاه که به اوج قدرت و پیروزی می رسید،متواضع تر و مهربان تر می شد و این یکی از برجسته ترین خصال او بود.پس از اعلام عفو و آزادی عمومی،غالب کسانی را نیز که به علّت خیانتهای نابخشودنی،استثناء کرده بود بخشید.کوچکترین بهانه ای کافی بود که وی از خون خطرناک ترین دشمن درگذرد.پیغمبر برای تأکید حرمت مکّه،به گروهی از قبیلهء خزاعه(که در این روز با قتل مردی از مشرکان،حرمت آن را شکسته بودند)دستور داد تا ستون های پیرامون مکّه را که حریم شهر را نشان می داد و هرکه از آن می گذشت،در امان بود،مرمّت کنند.رفتار پیغمبر با مشرکان و دشمنان معروف خویش و تجلیل فراوان کعبه و مهربانی با قریش و فروتنی بیش از حدّش در اوج قدرت،دلهای مردم مکّه را سرشار از محبّت خویش ساخت.با گفتار و کردار خویش نشان می داد که کعبه را پس از در هم شکستن بتان و پاک ساختن تصویرهایش،بیشتر از قریش تقدیس می کند،حرمت مکّه را بیشتر از آنان نگاه می دارد،نشان می دهد که با آن همه آزارهائی که از شهر و مردم شهر دیده است،مکّه را باز هم شهر خود می شمارد و قریش را خویشاوند خود.

خود را سردار فاتحی که شهر را اشغال کرده است نمی داند؛بلکه همچون مردی که پس از هشت سال غربت،به دیار خویش باز گشته است،با دوست و دشمن،صمیمیّت نشان می دهد و می کوشد تا به همه ثابت کند که گذشته را فراموش کرده است و شهر خویش و خویشاوندان خویش را دوست می دارد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۵
یه بنده خدا

پیغمبر- صلّی الله علیه و آله و سلّم- دستور داد در مدینه مسجدی بنا کنند.پیغمبر خود نیز دست به کار شد،نه تشریفاتی و سمبلیک،برای تشویق مردم یا تحبیب خویش،نه؛بلکه همچون یک  کارگر ساده،زمین را می کَند،خاک می بُرد،گِل می کرد،بار می کشید.کار مسجد که پایان گرفت،کار ساختمان خانهء پیغمبر آغاز شد.به دستور وی،خانهء او را در کنار مسجد بنا کردند،به گونه ای که گوئی جزء ساختمان مسجد است،یعنی که پیشوای این رژیم در خانهء مردم یا خانهء خدا نشیمن دارد.دستور داد درهای خانه را از درون مسجد باز کنند،یعنی که برای تقرّب به وی،باید از خانهء مردم یا خانهء خدا گذر کرد،یعنی که درِ خانهء وی جز به روی مردم باز نخواهد شد.


برای هر یک از زنانش یک حُجره بنا کردند.دیوارها را از گل و کاه و سنگ و غالباً شاخه های درخت خرما که گِل اندود می کردند بالا آوردند و سقف ها را با شاخهء خرما پوشاندند.تختی را که بر روی آن می خوابید از چوب ساختند و کف آن را با لیف پوشاندند.این بود خانه و زندگی مردی که شمشیرش جهان را لرزاند و زبانش دل ها را.مردی که در پاسخ علی(س) که از شیوهء زندگی اش پرسید،در چند رنگ زیبا و شگفت،خود را برای کسانی که شیفتهء زیبائی های روح یک انسان بزرگ و زیبایند،نقّاشی کرد:

«معرفت،اندوختهء من است.خرد،بنیاد مذهب من است.دوستی،اساس کار من است.شوق،خِنگ رهوار من است.یاد او،مونس دل من است.اعتماد،گنجینهء من است.غم،رفیق من است.دانش،سلاح من است.شکیبائی،ردای من است.رضا،غنیمت من است.فقر،فخر من است.پارسائی،پیشهء من است.یقین،توان من است.راستی،شفیع من است.پرستش،مایهء کفایت من است.کوشش،سرشت من است.نماز،شادی من است».

مردی که هر روز از مدینه،دسته ای سپاه بر سر قبیله ای می فرستد،مردی است که امام صادق(س)،او را در چنین عبارت زیبا و شورانگیز توصیف کرده است:


«رسول خدا(ص) مثل بندگان می نشست و مثل بندگان غذا می خورد و خود را به راستی،یک بنده تصوّر می کرد».


می کوشید تا در محیط خشن و پرقساوت عرب بدوی،لطافت روح و ادب و محبّت را رواج بخشد.پرسیدند: «بهترین حکم اسلام چیست؟» گفت:


«اینکه به آشنا و بیگانه سلام کنی و غذا دهی،هرکس بتواند ولو با بخشیدن نیمهء خرمائی و اگر نتوانست،به زبان خوشی،خود را از آتش دوزخ نجات دهد،از آن دریغ نکند».


در میان مردم خویش،به زبان عیسی(س)سخن می گفت:


«یکدیگر را همواره دوست بدارید،اسلام،محبّت است،مردم،خانواده و ناموس خداوندند،هیچ کسی از خدا غیرتمندتر نیست!مرا چون مسیحیان مستائید و چاپلوسی مکنید،مرا تنها بنده و رسول خدا بخوانید».


بر گروهی گذشت،به احترامش برخاستند،گفت:


«هرگز پیش پای من برنخیزید و همچون آنان نباشید که برای تعظیم بزرگان شان قیام می کنند».


اطفال را چنان دوست می داشت که در کوچه و بازار،گِردش جمع می شدند.یتیمان و بیوه زنان،بردگان و مردم گمنام و محروم،به او دلگرم بودند.مردی که در بیرون،بیم و هراس به دلها می افکند،در خانه و شهرش،سرچشمهء لطف و محبّت و سادگی و برادری و گذشت بود.با زنانش چنان نرم و خوشرو و متواضع و رفیق بود که عُمَر،از گستاخی دخترش نسبت به وی به خشم آمد.

ادامه دارد...

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۵
یه بنده خدا