1) نخستین چیزی که در مورد جهان هستی و آفرینش به ذهن بشر می رسه اینه که آیا اصلا ما وجود داریم،یا اینکه تمام چیزهائی که می بینیم،همه اش خواب و خیاله و ممکنه یه روزی بیدار بشیم و ببینیم همه شون پوچ و بیهوده است؟

اولین جوابش اینه که حتی اگه واقعا خواب و خیال هم باشه،بالاخره باید فردی وجود داشته باشه تا این خواب و خیالها رو ببینه و احساس بکنه یا نه؟.پس نمیشه گفت چیزی و یا دنیا و انسانی وجود نداره.

دومین جوابش اینه که فرض کنیم این چیزائی که می بینیم،همه اش خواب و خیال(به اون معنائی که شب ها می بینیمش و معمولا پریشان و اتفاقات داخلش بی حساب و کتاب هستن) باشه:این چه جور پدیدهء پریشانی است که توش قوانین ثابتی وجود داره:مثلا آب همیشه در صد درجه می جوشه و در صفر درجه یخ می بنده؟خورشید هر روز از شرق طلوع می کنه و در غرب،غروب؟چرا یه روز خورشید از شمال طلوع نمی کنه؟پس می بینیم که زندگی ما نمیتونه خواب و خیال پریشان باشه و بلکه واقعیت داره و قانونمنده.

سومین جوابش رو (رنه دکارت) دانشمند اروپائی میده:دکارت میگه:فرض کنیم که من به وجود همه چیز شک کنم،به وجود خودم،به وجود اطرافیانم،به وجود خدا،به وجود قوانین اطرافم و...اما آیا میتونم به (شک کردن خودم) شک بکنم؟من به هر چیز هم که شک کنم،نمی تونم به شک کردن خودم شک کنم.پس اقلا یک چیزی وجود داره که قابل شک نباشه.از اونجا نتیجه می گیریم شک کننده ای هم باید وجود داشته باشه تا به بعضی چیزا شک کنه و به بعضی چیزای دیگه شک نکنه و بهشون مطمئن باشه:من شک می کنم،پس هستم...(البته در جواب دکارت میتوان گفت که اگر تو وجود نداشتی که اصلا نمی تونستی تصمیم به شک کردن بگیری.پس اصولا وجود تو مقدم بر شک کردن توست.)

چهارمین جوابی که میشه داد،اینه که:جملهء «هیچ حقیقتی وجود ندارد» رو در نظر بگیرید:آیا این جمله، خودش حقیقت داره یا نه؟اگه حقیقت داشته باشه،پس اقلا یک حقیقت[یعنی همین جملهء درست و حقیقی] وجود داره.پس جملهء هیچ حقیقتی وجود نداره،خود به خود نقض میشه.

ولی اگه این جملهء «هیچ حقیقتی وجود ندارد»،حقیقت نداشته باشه و غلط باشه،نتیجه اش این میشه که حقیقت یا حقایقی وجود دارن.می بینیم که در هر دو صورت،حقیقتی وجود داره.وجود هم دقیقا به این شکل،ثابت میشه:اگه بگیم هیچ چیزی وجود نداره،اونوقت میگیم لااقل این جملهء«هیچ چیزی وجود نداره»،خودش وجود داره و مخصوصا گویندهء همین جمله وجود داره...

2)دومین چیزی که به ذهن می رسه،اینه که عملا می بینیم بین پدیده ها ارتباطاتی وجود داره:آب در اثر گرما داغ میشه،خورشید هر روز از شرق طلوع می کنه،انسان با خوردن غذا و نوشیدن آب،گرسنگی و تشنگی اش برطرف میشه...پس نتیجه می گیریم که قانونی به نام علت و معلول در بین پدیده های اطرافمون وجود داره.وقتی بیشتر دقت می کنیم،وجود این قانون رو بیشتر و بهتر درک می کنیم.از اونجا نتیجه می گیریم که اصلا به وجود اومدن دنیا هم باید علتی داشته باشه.

3)سومین چیزی که به ذهن می رسه،اینه که چه کسی یا چه موجودی،این دنیا رو آفریده؟

من به وسیلهء پدر و مادرم به وجود اومده ام.اونا هم به وسیلهء پدر و مادر خودشون و اون پدر و مادرشون هم به وسیلهء پدر و مادر خودشون و....هر چی به عقب بر می گردیم،این زنجیره همینطور ادامه داره؛اما نمی تونه همین طور ادامه پیدا کنه چون به تسلسل می رسه و تسلسل هم باطله.[علت باطل بودنش به زبان ساده،اینه که هر چه که این زنجیره رو ادامه میدیم،مجموعهء تشکیل شده،نه تنها به سوی بی نیازی نمیره،بلکه حتی نیازمندتر هم میشه.یعنی با افزوده شدن به تعداد معلولها،نیاز به علت یا علّتها،بیشتر میشه؛نه کمتر ]پس باید این زنجیره،هرقدر هم طولانی باشه،یه جائی متوقف بشه.همون نقطه ای که این زنجیره در اون متوقف میشه،آفریدگار هستش.این آفریدگار،آفریننده است؛اما نمی تونه خودش آفریده شده باشه.چون در غیر این صورت،باز زنجیرهء تسلسل ادامه پیدا می کنه.

ادامه دارد...