عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۱۰۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


نظام قاسط،قدرت شرّ قاسط،همان «خنّاس» است؛و معنای خنّاس،پنهان کاری است،که «در درون های ناخودآگاه تودهء مردم وسوسه می افکند؛عقل و خودآگاهی شان را می خورد،و به کمک «نفّاثه»ها،که به نام دین و علم و فکر،در اذهان مردم و درایمان ها و پیمان ها و پیوندهای جامعه افسون می دمند،و با بهره برداری از عقده های حسدِ ضعیف النّفس های پیرو حق و حاضر در جبههء حق،دوباره باز می گردد»؛چه،خنّاس،یکی از معانی اش:«رونده ای است که پنهانی برمی گردد»و همیشه چنین است!

اکنون باید دید که این «سفیانی»،این «خنّاس»،این قدرت و حاکمیّت «قاسطین»،از چه راه هائی و با چه حیله هائی می تواند باز گردد؟

الف)طرح یا گرایش به یک «حقیقت»،برای نفی همان حقیقت یا حقیقت های دیگر.چنانکه اصل «شورا» را که یک حقیقت اسلامی است،برای از میان بردن اصل دیگراسلامی،یعنی«وصایت و امامت» مطرح کردند.

ب)تعظیم «شعائر»،برای تحریف «حقایق».

ج)تبلیغ و تکیه بر«خدمت»،علیه «عصمت».

د)تأکید بر روی «علم و فرهنگ»،برای از میان بردن «ایدئولوژی و مسئولیّت».

ه)تکیه بر «ترقّی»،به خاطر از میان بردن «تقوا».

و)ایجاد وسواس ها و حسّاسیّت های افراطی و غیر طبیعی نسبت به «فرم و قالب»،برای غفلت از «محتوا»!

ز)ساختن «جامعهء متمدّن»،برای زندگی «انسان وحشی»!

ح)تکیهء انحرافی بر «اخلاق فردی»،برای محکومیّت یا تضعیف«مسئولیّت اجتماعی».

ط)هر حرفی را گفتن،به خاطر نگفتن یک حرف.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۹
یه بنده خدا

اسلامِ مادونِ علم،رفتنی است!اسلام و تشیّع راستین،ماوراء علم است.

اسلامِ ایران،یعنی تشیّع،که سرچشمهء الهام و کانون وحی اش دو تا است:نبوّت و ولایت،قرآن و نهج البلاغه،محمّد(ص) و علی(ع).

ولایت«علی(ع)»،یعنی تَبَرّا و تَوَلّا،بیزاری از دشمنان «علی»،دوستی دوستداران «علی»،حُبّ«علی(ع)» و ایمان به «محمّد(ص)».این است اسلامِ ایران.اسلامِ ایران،ایمان است و عشق،ایمان به پیامبر و عشق به امام.

این است که شیعه می گوید:بی عشق «علی»،دین بیهوده است و نماز بی ثمر؛بی عشق ولایت،ایمان به نبوّت هیچ نیست؛همهء اعمال پذیرفته نیست؛از پل صراط که بر جهنّم بسته اند – و به بهشت بولونی و درخت طوبی و «رود لاکروا» می رسد – به نیروی ولایت و شفاعت «علی(ع)» باید گذشت.

شناخت علی(ع)،«ذهنیّت» است؛و حُبّ علی(ع)،«احساس».امّا،تشیّع علی(ع)،«عمل» است!

در «تشیّع علوی»که روی «قرآن و سنّت»تکیه می کنیم؛به خاطر این است که ما تنها این دو اصل را داریم و لاغیر.هرچند که «تشیّع صفوی»،اصول متعدّده و متلوّنه دارد!«عترت» هم که برای ما اصل بزرگ و مقدّسی است،اصل«سوّم» نیست؛بلکه جزو همان اصل دوّم – یعنی سنّت – است.

به این معنا که«عترت پیامبر(ص)»،تنها طریق و راه مطمئنّ ورود به سرزمین قرآن و سرزمین سنّت است.

عترت،آموزگار راستین و مطمئنّ قرآن و سنّت است؛زیرا به غیر از «این طریق»،هرکس می تواند از قرآن و سنّت حرف بزند:معاویه حرف می زند،خالد ابن ولید حرف می زند،عبدالرّحمان ابن عوف حرف می زند،عثمان حرف می زند...

لکن تنها قرآن و سنّتی برای ما مطمئنّ و راستین است،که عترت از آن حرف می زند.پس اصل «عترت»،اصل «اضافی» نیست؛بلکه اصلی است که در خود بطن «سنّت» است.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۷
یه بنده خدا


انسان،به میزان برخورداری هائی که در زندگی دارد،انسان نیست.بلکه درست به اندازهء نیازهائی که در خویش احساس می کند،انسان است.هرکس به میزانی انسان تر است،که نیازهای کامل تر،متعالی تر و متکامل تر دارد.آنان که غنی ترند،محتاج ترند.

خدا آدم را آفرید،تا او معبر رام و همواری گردد،در زیر گام های ارادهء خداوندی؛انسان مسیر خدا و رهگذرِ خواستن های خدا گردد.

خداوند از این رهگذر هموار،آهنگ کجا دارد؟سرمنزل مقصودش چیست؟

در این راه،سرمنزل مرموزی که خدا،چنین به شتاب به سوی آن می تازد،انسان است!راه و رهرو و مقصد،هرسه یکی است!

انسان،یک مهاجر ابدی در خویش است!اگر ایستاد،دیگر نیست،رنج ها،ناهنجاری ها و ضربه ها و حتّی بدبختی ها،در «رفتن»،قابل تحمّلند،و حتّی خوشبختی اند.و تمام خوش بختی ها،در «ماندن»،هولناک و مرگ آمیز و...بد!

هنگامی که یک انسان بزرگ را می شناسیم،که در زندگی،موفّق زیسته است؛روح او را در کالبد خویش می دمیم و با او زندگی می کنیم.و این،ما را حیاتی دوباره می بخشد!

به گفتهء شاندل:«همچنان که سقراط،فلسفه را از آسمان به زمین آورد،حضرت محمّد(ص)،مذهب را از آخرت به دنیا بازگرداند».

به همان سادگی،خداوندی که در برابر اندیشه های فلسفی عمیق،خود را پوشیده می دارد،در برابر احساس ساده و دوست داشتن بی ریا و یک عشق پاک و متعالی،خود را روشن و آشکار،نمایان می کند.

«انسان،شقایقی است که با داغ زاده است»!

باغ ها و آبادی ها همه را رفته ام؛شرق و غرب عالم را همه گشته ام؛از اقصای تاریخ می آیم؛از شاعران،حکیمان،عارفان و پیامبران،همه سراغ او را گرفته ام.این راه ها همه به «بی سوئی» است.این سرمنزل ها،همه منزلی بر سر راه است.

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۶
یه بنده خدا

من همیشه آرزو می کردم که،ای کاش هایدگر – یا حدّاقلّ سارتر – مولویِ ما را می شناخت.اگر می شناخت،هم مولوی از این غربت و ذلّتِ در دست ما بودنش،نجات پیدا کرده بود،و هم هایدگر؛که من احساس می کنم روح مولوی،مثل پرنده ای مضطرب و ملتهب در اطراف این قلعهء مرموزی که اسمش شرق،عرفان و دین است،دائماً می پرد و پرواز می کند،و دائماً روزنه ای می خواهد گیر بیاورد،تا بیاید به درون،امّا پیدا نمی کند.

اصلاً اگزیستانسیالیسم،اضطراب و دغدغهء نیاز به یک معنویّتی است که متأسّفانه غرب ندارد،و شرق دارد؛امّا لیاقت عَرضه اش را ندارد.مسائل معنوی و مسائل فرهنگی،درست مثل موادّ اوّلیّه می ماند:غرب،لیاقت مصرفش را دارد،امّا آن موادّ را ندارد؛ما آن موادّ را داریم،ولی لیاقت مصرفش را نداریم!

به هر حال،«سه ره» پیدا است:«پلیدی»،«پاکی»،«پوچی».این سه راهی است،که پیش پای هر انسانی گشوده است.و تو یک کلمهء نامفهومی،و یک «وجود»ی بی «ماهیّت»ی،و هیچی،که بر سر این سه راه ایستاده ای،تا ایستاده ای،هیچی.چون ایستاده ای،هیچی.

یکی را انتخاب می کنی،به راه می افتی؛و با انتخاب راهِ«رفتن»ات،«خود»ت را انتخاب می کنی،معنا می شوی،«ماهیّت وجودی»ات معیّن می شود،چگونه«بودن»ات شکل می گیرد.و این چنین است که،آدمی که با «تولّد»،«وجود» یافته است،با «انتخاب»،«ماهیّت» می یابد.

«نیایش،اگر به صورت تهاجمی و مصرّانه و مستمرّ انجام گیرد،به اجابت می رسد».آن گاه که«تقدیر» نیست و از «تدبیر» نیز کاری ساخته نیست،«خواستن» اگر با تمام وجود،با بسیج همهء اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در «صمیمیّت» هست،تجلّی کند،اگر همهء هستی مان را یک«خواستن» کنیم،یک «خواستن» مطلق شویم؛و اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه و سرشار از یقین و امید و ایمان،«بخواهیم»،پاسخ خویش را خواهیم گرفت.

ایمانِ نیرومند،«می آفریند».و هر درِ فروبسته ای را که کلیدش در دست ما نیست،که با سرانگشت مهارت،حیله،تدبیر و نبوغ باز شدنی نیست،با حملهء تند و سرسختانهء «خواستنی» که،از قدرت اعجازگر یقین و عشق و اخلاص،حالت تهاجمی آمرانه گرفته باشد،فرو می شکند.

«وقتی عشق فرمان می دهد،«محال»،سرِِ تسلیم فرود می آورد»!

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۳۰
یه بنده خدا

من نه پاسدار شب و دوستدار تاریکی و تنهائی ام،که آرزومند صبحم و چشم به راه سحرم.و بارها در دل ظلمت شب،در نماز و در دعا از خدایم خواسته ام،که صبحی فرا رسد،و بر لب های خاموش و کبود افق،لبخند سپیده ای بشکفد؛و شب بمیرد و شمع فرو میرد.

بگذار سپیده سر زند؛چه باک که من بمیرم،و شبنم فرو خشکد،و شبگیر خاموش شود،و شباهنگ(مرغ حقّ) گنگ گردد،و مهتاب رنگ بازد،و ستارهء سحری بازگردد،و راه کهکشان بسته شود...بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پرکشد!

دو نفر در یک طوفان دریائی دست و پا می زنند،و مرگ را به چشم خویش می بینند و غرق را؛هر دو حال و روزشان یکی است،امّا از این دو،کارِ آن که فریاد می زند و از هم سرنوشتش می پرسد«من چه کار کنم؟»آسان تر است.حالِ این یکی رقّت بار است،که چیزی نمی گوید و باید به سؤال او هم جواب دهد!

ماوراءالطّبیعه ای که من به آن معتقدم،در بیرون طبیعت،در بالای این عالَم،در دنیای دیگر نیست.در هر واقعیّتی،طبیعتی هست و ماوراءالطّبیعه ای.در هر فردی طبیعتی هست و ماوراء الطّبیعه ای.

طبیعت گُل،از آنِ کاسبی است که آن را می خرد و در چرخشت می افکند و گلابش را می گیرد برای مصرف.و ماوراءالطّبیعهء گُل،از آنِ شاعری است که آن را می نگرد و حسّ می کند و می بوید و می اندیشد و می فهمد و می سراید و ...

و ماوراءالطّبیعهء محمّد(ص) از آنِ «سلمان فارسی» است،و طبیعتش از آنِ امّ المؤمنین.و طبیعت لوئی ماسینیون از آنِ عیالش است و ماوراءالطّبیعه اش از آنِ آن مرید شیفته اش.و طبیعت یک مسجد از آنِ متولّی،و ماوراءالطّبیعه اش از آنِ امام.و چنین است که دنیای دیگر،در همین دنیای محسوس مادّی است.و چنان که روایتی است در کتاب«اصول کافی» که:«بهشت در همین دنیا پیچیده است»،و مؤمن باید آن را پیدا کند.و خدا نیز در همین مادّیّت است،و خداشناس آن را بشناسد.

دریا و آسمان و شعلهء آتش،سه دوست مهربان و عزیز من،در این جهان غربت اند!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۲
یه بنده خدا

من از هر چه که انسان تاکنون،بر روی این خاک بنا کرده است،پنج چیز را دوست می دارم،نه که دوست تر می دارم،نه،دوست می دارم:

محراب را و مناره را و پنجره را و شمع را و آینه را.

محراب را که تنها گوشهء تمیزی است،بر روی این خاکستانی که،همه جایش را به آدمی زاده آلوده اند.تنها جائی در زمین که روزمرّگی ها و پلیدی های زندگی کردن،در آن راه ندارد.آن جا که بازار نیست؛که در آن سوی آن،هر جا که هست،بازار است،و هرکه هست،بازارگان،بازاری.هرچند،محراب به دست بازارگانان و خلیفگان...امّا به هر حال،محراب!

و مناره را،که تنها قامت بلند و آزادی است،که از میان شهرها و شهریان برکشیده است.تنها قامت افراشته و کشیده ای که،هر صبح و ظهر و شام،فریاد آسمان را بر سر بردگان زمین فرو می کوبد.تنها اندامی که در میان بوقلمونان هفت رنگ و هفتاد روی و هفتصد و هفتاد آواز،از آغاز حیاتش تا ویرانی و نابودی،تنها یک «ندا» را تکرار می کند،و عمر را بر سر یک فریاد می نهد،و بر آن وفادار و استوار می ماند،تا بمیرد.

تنها قامتی که،قامت فریاد است،و تنها هستی ای که هستی اش را همه،در ندایش ریخته،و آن را،بی هیچ چشمداشت و بی هیچ صلاحی،نثار مخاطب خویش می کند.و این تنها کاری است که انسان،در زیر این آسمان کرده است،نه برای زندگی.

یک ذرّه عشق علی(ع)،اگر در نهاد ات و ذات ات باشد،تو را قدرت ماندن در برابر هجوم همهء این قدرت ها خواهد بخشید؛و همچون یک مومیائی سحرانگیز و مرموز،نگاهت خواهد داشت.

در آغاز عمر دوباره ام،تنهائی«علی شناس» - که در این «کویر»،همچون یک تک درخت بی برگ و بار و سوختهء «تاق»،«تنها زندگی می کند و تنها می میرد و تنها برانگیخته می شود» - خود را همچون «صاعقه» بر جانم زد،و من – در برق آن – خود را به چشم دیدم!

قلمی – به رنگ «خورشید» - به دستم داد،و قلمم را – که به رنگ «سیاه» بود – از دستم گرفت.و من،آن شب را نشستم و ایمانم را نوشتم.

استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن،دین من است؛دینی که پیروانش بسیار کمند.مردم همه زرادگان روزند و پاسداران شب.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۰
یه بنده خدا

خودخواهی های بزرگ،با «آوازه» و «عشق»،سیراب می شوند؛امّا دردمندی ها و اضطراب های بزرگ،در انبوه نام و ننگ،در گرمای مهر و عشق،همچنان بی نصیب می مانند.

آن «امانت» که خدا بر زمین و آسمان ها و کوه ها عرضه کرد و از برداشتن اش سر باز زدند،و انسان برداشت،نه عشق است و نه معرفت و نه طاعت؛«مسئولیّتِ ساختنِ خویش» است.کاری که در ید قدرت خداوندی است،انسان،خود به دست می گیرد!و که می داند که «بار این امانتِ آفریدگاری» تا کجا سنگین است؟

من از عشق های «بزرگ» سخن می گویم،نه عشق های «شدید»؛از نیازی که زادهء «بی اوئی» است،نه احتیاجی،ناشی از فقر«بی کسی»! هراس «مجهول ماندن»،نه دردِ «محروم بودن».

شکوه و شگفتی و زیبائی شورانگیز طلوع خورشید را،باید از دور دید.اگر نزدیکش رویم،از دستش داده ایم.لطافت زیبای گل،در زیر انگشت های «تشریح» می پژمرد! آه که عقل،این ها را نمی فهمد!

آن ها که خدا را یافته اند و او را عاشقانه دوست می دارند،با آن ها که او را گم کرده اند و مأیوسانه و مضطرب دم می زنند،باهم بیشباهت نیستند.هر دو شور و شعف های رنگین و روزمرّه را در خود کشته اند.هر دو بزرگتر از آنند که،در کنار این جوی متعفّنی که لجن زندگی از آن می گذرد،بنشینند و بنوشند و بزنند و بخورند و بکوشند و مست شوند.

ابوالعلاء مُعِرّی با ابو سعید ابی الخیر،و سارتر و کامو با گنون و پاسکال شبیه اند.آن ها که خدا ندارند،و از غیبت خدا در آسمان،به وحشت افتاده اند،و جهان در چشم شان تیره و تلخ و اَبلَه  می نماید؛به مقامی رسیده اند که عارفان می رسند و خداداران عاشق می رسند.به هر حال،هر دو از زمین،دور شده اند.

برای دلهائی که با آسمان پیوند دارند،کفر و ایمان،همچون عشق و بی عشقی،یکی است،یکی؟آری یکی است.هیچ کدام،عقاب آسمان پیمای ملکوت دلشان را،زاغ لجن خوار باغ های تره بار فروشان نمی کنند!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۹
یه بنده خدا

حرف های اصیل،حرف هائی نیستند که برای «شنیدن» زده می شوند؛حرف هائی هستند که برای«زدن» زده می شوند.نوشته های اصیل،نوشته هائی نیستند که برای خواندن نوشته میشوند؛نوشته هائی اند که برای «نوشتن» نوشته می شوند.این حرف ها و این نوشته ها است که،همیشه خطاب به نوع چهارّم از آدم هایند.

حرف هائی که خود آدم نیز در آن جا،مستمع بیگانه ای است.و حرف هائی که می گوئیم،نه تا چیزی گفته باشیم،بلکه تا چیزی شنیده باشیم؛و حرفهائی که،دیگر سر به ابتذالِ گفتن فرود نمی آورند.باید اندیشید،فقط اندیشید؛بیان ندارد.بیان؟چرا دارد،امّا زبانی و کلمه ای نیست.

و حرف هائی که دیگر در دسترس اندیشه هم نیست.اوج می گیرند و بی وزن میشوند و تنها در فضای خیال می پرند.گوئی «پرندگان موهومی اند،که در عدم پرواز می کنند.»

و حرف هائی که دیگر در فضای خیال هم نمی گنجند؛آن جا هم برایشان تنگ است.

و حرفهائی نیز هست که بی قرارند،بی تاب اند،یک جا بند نمی آورند.

و حرفهائی که فقط نگاه ها می زنند.

سرمایهء هر دلی،حرف هائی است که برای «نگفتن» دارد!

خدا از آدم های قالبیِ رامِ خُشکه مقدّس و یک بُعدی بدش می آید؛اگر نه،چرا فرشته های مطیع و پاکش را که همگی از آغاز خلقت شان،«یا در حال رکوعند و یا در حال سجود»،به پای آدمِ عصیانگرِ خطاکارِ خونریز می افکند؟

علی(ع) چرا چهارهزار خرمقدّس حافظ قرآن و شب زنده دار صائم الدّهر قائم اللّیل را در نهروان،به زیر شمشیر مردانه اش می گیرد؟

خدا از آدم هائی که ضعف و زبونی خودشان را،می خواهند با خداپرستی جبران کنند،بیزار است؛از آنها که یک تخته شان کم است و جای خالی آن را،با مذهب پر می کنند،نفرت دارد.

خدا آدم های ذلیل و طمّاع و ترسو و چاپلوس را دوست ندارد.خدا دوستدار «آشنا» است؛عارفِ عاشق می خواهد،نه مشتری بهشت!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۱۱
یه بنده خدا

«آشنائی»،نیاز انسان است،کار روح است.اگر کسی به آدم «پی بَرَد»،آن «منِ صمیمی و ناب و پنهانیِ»ما را بفهمد،احساس خویشاوندی و آشنائی ای کتمان ناپذیر در ما پدید می آورد که وصف ناپذیر است.تنها در این حالت است که یک روح،می بیند که در این دنیا دو نفر است،چند نفر است؛تنها نیست.و این توفیقی است که حتّی خدای بزرگ و توانا را شاد می کند.

رسالت همهء پیامبران و بت شکنان را،بر دوش های ناتوان دل خویش احساس می کنم.من «اهل حقّ»ام.بندهء خاصّ علی(ع)!امام راستین من،شیر پیروز روزهای مدینه؛روح تنها و دردمند شب های نخلستان؛بر شانهء رسول خدا(ص) بالا رفت؛و همهء «صورت»ها را،همهء «مجسّمه»های سنگین و چوبین قریش و نقش و نگارهای زشت و یادگارهای جاهلیّت را،و کفر را و شرک را،از در و دیوار معبدش زدود،شکست و فرو ریخت.

شمس تبریزی،عمری بی تابی می کرد و یک جمله حرف نتوانست بزند،یک بیت شعر نتوانست بسراید.نمی شود،برای نوشتن و گفتن و سرودن،باید در سطح مولوی ماند.اگر به مرز شمس تبریزی قدم گذاشتی،دیگر در اختیار خود نیستی.آن جا جای رقصیدن رقّت بار است و دست افشانی های دردناک و مستانه.جای نشستن و گفتن نیست.

من از دو کار نفرت دارم:یکی دردِ دل کردن،که کار شبه مردها است؛و یکی هم از خود دفاع کردن؛برای تبرئهء خود،جوش زدن،که کار مستضعفین است،آدم های سست.

شجاع،به همدرد نیازمند نیست؛از ناله شرم دارد.مرد پاک را نیز،زندگی و زمان تنها نمی گذارند.زندگی اش از او دفاع می کند،زمان تبرئه اش می کند.پلیدان،هرگز پاکدامنی را نمی توانند آلود.هرچند سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده باشند!

آدم های نوع چهارّم،آدم هائی که وقتی غایبند،بیش تر«هستند»،تا وقتی که حاضرند!و اینهایند آدم هائی که گاه،مخاطب حرف هائی قرار می گیرند،که نباید خود بشنوند.با این آدم ها است که ما همیشه در گفت و گوئیم.همیشه با این ها است که حرف های خوب مان را می زنیم؛حتّی حرف هائی را که دوست نداریم بشنوند.به همین ها است که همیشه نامه هائی می نویسیم،که هیچ گاه نمی فرستیم.

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۳
یه بنده خدا

با همهء ایمانی که به سرنوشت مردم دارم؛و زندگی ام را همه،وقف مردم کرده ام،و این کلمه را می پرستم،امّا هرگز دلهرهء این را نداشته ام که مرا چگونه میشناسند و از من چه می گویند؟زیرا نه به خودم اهمّیّت می دهم،که وسوسهء آن را داشته باشم که مرا درست بشناسند؛و نه به بینش و فهم عموم اعتقادی دارم که مرا چگونه خواهند دید و خواهند یافت!و همیشه به سرنوشت مردم می اندیشم،نه نظرشان!

جوانی ام همه در آخرالزّمان گذشت؛همه سر بر روی کتاب،و دل در آسمان و تن در زندان!و به قول فردوسی:«جوانی هم از کودکی یاد دارم».و امّا چون او،دریغا دریغا ندارم که،گرچه به سختی،امّا،به خوبی گذشت.

راست می گفت آن نویسندهء آشنای من،که چشم هایم همیشه نیمه باز است،و «می خواهم بگویم که هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا وجود ندارد،که دیدنش به باز کردن تمام چشم بیرزد»!

ما پرندهء موهومی هستیم که در عدم پرواز می کنیم!

خود را مخاطب همیشگی آندره ژید می یافتم،در همین خطاب همیشگی اش که:«بکوش تا عظمت،در نگاه تو باشد،نه در آن چه می نگری»!

«مجهول ماندن»،رنج بزرگ روح آدمی است.یک روح،هرچه زیباتر است،و هرچه «دارا»تر،به «آشنا» نیازمندتر است.عارفان ما که می گویند:«عشق و حُسن،در ازل،باهم پیمان بسته اند»،از اینجا است.این فلسفهء شرقی آفرینش است.حتّی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش.نمی خواهد که مجهول بماند.مجهول ماندن است که،احساس تنهائی را پدید می آورد،و درد بیگانگی و غربت را.هر انسانی،کتابی است چشم به راه خواننده اش.

اسلام،چه خوب در فلسفهء خلقت،«معرفت» را جانشین «عشق» کرده است،که تصوّف شرقی از آن سخن می گوید.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۰
یه بنده خدا