عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۱۰۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

ای که هوای من شده ای،دم زدن در تو،حیات من است.ای که در گذرگاه عمر،تو را یافته ام،تو مرا می سازی،و من تو را می سازم؛تو مرا می سُرائی و من تو را می سرایم؛تو مرا می تراشی و من تو را می تراشم؛تو مرا می نگاری و من تو را می نگارم؛من تو را بر صورت خویش می سازم و از روح خویش در تو می دمم،که همانند منی،که خلیفهء منی،که امانت دار منی.

ای کالبد من،روح سرگردان خویش را فراخوان.من لب هایم را در حلقوم تو خواهم نهاد و خود را در تو خواهم دمید،تا حیات ات بخشم.ای روح من،کالبدت را سراغ کن.لب هایت را در حلقوم من نِه،خود را در من بِدَم،تا حیاتم بخشی،که ما کالبد یکدیگریم،که ما روح یکدیگریم،که ما آفریدگار یکدیگریم،که ما«پروردگار» یکدیگریم،که ما تمام جمعیّت جهانیم،که ما همه ایم،که ما همدیگریم،که ما جایگاه مان زمین نیست،که ما در این ملک غریبیم،بی کسیم،تنهائیم،بیگانه ایم.

نمیدانم«او» من شده است،یا «من» او گشته ام،آن چه هست و من آن را در خود می یابم،این است که ما یکدیگر شده ایم.و چه فهمی در این جهان هست که بفهمد که یکدیگر شدن چیست؟در همهء هستی،یک«او» دیگری هم هست،که منم؛و یک «من» دیگری هم هست،که او است.

ای که تو را پس از چهار نسل پیاپی،پس از یک قرن مدام،بر سر راه اجداد بزرگ و پاک نهادم یافته ام!من به تو محتاجم،باش!ای که تو را نمی دانم چه بنامم؛همهء کلمات با آن چه میان من و تو است،بیگانه اند؛و من هیچ کلمه ای را برای گفت و گوی با تو،شایسته تر از «سکوت» نیافته ام!آیا سخن مرا می شنوی؟

اگر دو تن چنین خویشاوند،چنین دوست با هم بمیرند،مرگ،هراسناک نیست.هراس مرگ،از آن است که گریبان آدمی را،تنها می گیرد و جدا می کند.با هم به سراغ مرگ رفتن،وحشتناک نیست؛با هم مردن سخت نیست؛که اگر بگویم لذّت بخش هم هست،باور نمی کنند.با هم رنج بردن،تلخ نیست،که اگر شیرین است،باور نمی کنند.با هم زیستن و در زیر این آسمان دَم زدن،غربت نیست.

همهء بدی ها،سختی ها،تلخی ها و بی طاقتی ها و وحشت ها،همه از تنهائی است؛از مجهول ماندن است،جدا مردن است.نمی دانید سلّول تنگ و تاریک زندان،اگر زندانی تنها نباشد،فراخ است،بی کرانه است،مهد آزادی است و خانه است و زندگی است.امّا می دانید که بر روی این خاک،اگر تنها بمانیم،چه قدر تنگنای کور است،و افق ها چه دیواره های سخت و بلند و نزدیک است،و آسمان چه سقف کوتاه و سنگین!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۳
یه بنده خدا

طعم هر طعامم او است؛شهد هر شرابم او است؛عطر هر یاسی،نجوای او است؛وزش هر نسیمی،نوازش او است؛قطرهء هر شبنمی،اشک او است.عاشقی،رنگ سمند او است؛و دعا،دست نیاز به سوی او است؛آسمان،پرتوی از سردر او است؛مخمل ابر گِلِ پیکر او است؛ساقهء صبح،بر و بالایش؛نغمهء وحی خدا،آوایش؛آرزو،طرحی از اندامش؛مژده،نقشی است ز پیغام اش؛زندگی،رایحهء پیرهن اش؛جان من،تشنهء نوش دهن اش.


گاه او را می بینم؛گاه او را میشنوم؛گاه او را می بویم؛گاه او را می چشم؛گاه او را می سنجم؛گاه او را حسّ می کنم؛گاه او را احساس می کنم؛گاه او را درک می کنم؛گاه او را لمس می کنم؛گاه او را می یابم که مرا مملوّ خویش کرده است؛گاه خود را صراحی ای می بینم،که از او پر شرابم؛گاه دلم را چشمه ساری می یابم،که او در آن می جوشد؛گاه خود را قندیلی می بینم،که او در من میسوزد،می گدازد،گرمم می کند،داغم می کند،بی طاقتم می کند،به فغانم می آورد؛همچون سپند بر آتش،از جا می پرانَدَم،از خانه می رانَدَم،به خیابان ها و میدان های خلوتِ خلوت می کشانَدَم،و دریغا که نمی دانم چه بگویم؟دریغا که نمی دانند چه می گویم؟خیابان های خلوت را هم که نمی فهمند.

حلّاجِ شهرم،کسی نمی داند،که زبانم چیست؟که دردم چیست؟که عشقم چیست؟که دینم چیست؟که زندگی ام چیست؟که جنونم چیست؟که فغانم چیست؟که سکوتم چیست؟

تو را ای کشور من،ای آشیانهء من،ای که از آب و گِل تو است،جان و تن من؛ای که در تو من،آواره نخواهم بود؛در دامن مهربان تو آرام خواهم شد؛در کنار تو پریشانی و غربت و بیگانگی را از یاد خواهم برد؛نمی دانی که چه نیازی به گم شدن دارم؛به نیست شدن دارم،دوست دارم در پیچ و خم دشت های ناپیدای تو گم شوم؛در عمق دریاهای اسرارآمیز تو غرق شوم؛در قلب صحراهای خیال انگیز تو محو شوم.دردهای کهن ام را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم؛از درونم بیرون ریزم؛عقده های بی رحم گریه را،که حلقومم در چنگال هایشان اسیر است و به خفقانم آورده است،در دامان نوازش های عزیز تو بگشایم.اشک های بی تابم را که عمری در پس پردهء سیاه غرور زندانی بودند،در کف دست های خوب تو رها سازم.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
یه بنده خدا

او هیچ گاه غایب نیست؛همهء اشیاء،همهء اشخاص،پنجره هائی اند که به سوی او گشوده اند.من در کنار هر پنجره ای،او را می نگرم،او را تماشا می کنم.او همیشه نیست،و او را همیشه می بینم.او غیر از همه چیز است،غیر از همه کس است.این چیزها و این کس ها همیشه هستند،و هیچ گان آن ها را نمی بینم.و او هیچ گاه نیست،و همیشه او را می بینم.گاه او را در کنار دستم می یابم،که برایم نوشته ای را می خواند؛از آن ها که بی او هم،پیش از آن خوانده ام؛از آن ها که من به او نوشته ام؛که چه بامزّه می خواند،و یا از آن ها که او نوشته است،و چه با شرم می خواند!من با چشمان آرام و پرخاطره ای،او را می نگرم و می نگرم و می نگرم،و با خود در شگفتم،که دل آدمیزاد،مگر چه قدر،تا کجا استعداد دوست داشتن دارد!!؟

گاه او را در اندام قلمم می یابم،که تا به جیب بغلم می گذارمش،به فغان می آید و سرش را به گوشهء چپ سینه ام،بر روی قلبم می گذارد و می نالد که بنویس!که بنویس!و مرا تا از جمع به گوشهء آرامی نبرد و بر روی دفترم خم نکند،دست از ناله و فریاد برنمیگیرد.و چون او را در لای انگشتانم می گذارم،از فرمان من سر می پیچد و هرچه می خواهد،می نویسد؛و من تماشاچی مبهوت اویم؛و خوانندهء گیج و پریشان نوشته هایم،نوشته هایش!

گاه او را در سیمای خونین و غم آلود غروب می بینم،که از شب و وداع سخن می گوید و از تلخی غربت و هراس تنهائی و مصیبت جدائی،که سرنوشت محتوم طلوع ما است و سرانجام ناگزیر داستان ما.و من غروب او را می نگرم و او را می نگرم،که از قلّهء بلند مغرب بالا می رود و چهره اش از رنج جدائی،خونین است و سکوتش از درد غربت،رقّت بار!و من روی در روی مغرب ایستاده ام و آخرین لحظات وداع تلخ و خونین او را می نگرم؛و دردناکانه احساس می کنم که او می رود،و من بر روی این زمین،در زیر این آسمان و در صحرای هولناک این شب،باز تنها می مانم...!و گاه،غروب که پایان گرفت و شب که بر آفاق چیره شد؛و من ماندم و شب و بی کسی و تنهائی،ناگاه او را می بینم که از پس پردهء سیاه شب،در برابرم،نمودار شد و به هزارگونه و هزاران گونه نمودار شد!

 ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۱
یه بنده خدا

و من نیز راهشان را دنبال کردم؛و به فریب های امروز زندگی نفریفتم و استوار ماندم و وفادار رفتم و جُستم و...گمشدهء یک قرن جست و جوی نسل های پیاپی خاندانم را،که همهء عمر را و زندگی را به دنبال آن گشتند،یافتم؛و آن اکنون در دست های من است،در چشم های من است،در سینهء من است،در عمق خلوت خیالات عطرآگین من است،در روح من است،در نهان خانهء قلب من است،در کنار من است،در زبان من است،در طنین آوای من است،در برق نگاه های من است،در نوک قلم من است،در پرده های زیبای سخن من است،در پس هر احساس من است،در خم گردش چشم من است،در تک تک سلّول های مغز من است،در خلوت من است،در جمعیّت من است،در تنهائی پر گفت و گوی شب های من است،در لحظه لحظهء زندگی من است،در شکفتن هر لبخند من است،در ابهام هر سکوت من است،در حلقوم من است،در زیر پوست من است،در زیر پلک من است،و...آی!همه جا هست!همه جا!

به هر آوازی،به هر سازی،به هر نغمهء چنگی که گوش می دهم،به امید شنیدن آوائی از او است؛به هر زنگی که می نگرم،در پی رنگی که یادآور آن معجزه های رنگین من است،می گردم؛هر سخنی را می شنوم،در جست و جوی واژه های دلنوازی هستم،که رمز گفت و گوی من و او است؛هر داستانی را که می خوانم،آن چه را به داستان من و او همانند است،می خواهم؛هر عطری را که می بویم،در هوای بوی خاطرهء معطّر اویم!

چه کسی این سخن علی(ع) را می فهمد؟من آن را هم اکنون«می یابم».آن را دربارهء خدا می گوید،چه زیباست سخن گفتن «علی(ع)» دربارهء خدا!چه کسی او را چون «علی» می شناسد؟«علی» سراپا مملوّ از خدا است؛سوختهء آتش او است؛گرم هوای او است؛غرق یاد او است:«من در هیچ چیز نمی نگرم،مگر آنکه پیش از آن،با آن و پس از آن،او را می بینم»!

آه!چه قدر راست می گوید!چه قدر همین طور است!نمی توانم خوب حرف بزنم؛این حالت از آنِ هر حقیقتی است،صفت ویژهء حقیقت است.من همه چیز را،همه کس را می بینم،و هیچ گاه چهرهء «او» از پردهء چشمم غیبت نمی کند!در همه کس،با همه چیز،با همه کس،بی همه چیز،بی همه کس،«او» را می بینم.چشمم را که می گشایم،در چهرهء او می گشایم.چشمم را که می بندم،در چهرهء او می بینم.چهرهء او را گوئی بر پردهء چشمم نقش کرده اند.او در عمق نگاهم جاویدان است؛و چنین است که نگاهم بر هرچه و هرکه می افتد،او را می بیند.چهرهء او در عمق فهمم هست،این است که هر کتابی که می خوانم،او را می فهمم!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۸
یه بنده خدا

همان ناشناسی که دلم را با او آشنا می یافتم،نگذاشت تا با این آشناها،که دلم با آنها بیگانگی می کرد،بمانم.

به راه های دیگری که رو به شهر و باغ و آبادی بود،نرفتم.راه اجدادم را دنبال کردم،که جدّ بزرگم گفته بود،که این راه ما است؛من آن را تا بدین جا آمده ام،تو آن را دنبال کن!و او نیز همین را به پدرم گفته بود،و پدرم همین را به من.آن ها هیچ کدام نگفتند،من از همه شان شنیدم؛بعضی ها با زندگی کردنشان حرف می زنند.و این وصیّتی است پشت در پشت؛و گفته بودند که ما سالک این طریقیم،که گمشدهء ما جز در این طریق نیست؛و ما عمر را همه در جست و جوی آن گذاشتیم و گذشتیم،و شما باید آن را همچنان دنبال کنید،تا آن را بیابید.و من نیز دنبال کردم و بر راه های دیگر نرفتم؛و در این طریق – که بیش از یک قرن است که این سفر را آغاز کرده ایم – من از رفتن باز نایستادم و نومید نگشتم،و همچنان در جست و جوی آن گام زدم،صبر کردم و...یافتم!یافتم!

اکنون راز این وصیّت پشت در پشت،که از اجداد خویش دارم،بر من آشکار شده است.

و اکنون می دانم که جدّ بزرگ من،که در اوج کمال و شهرت و حکمت،ناگهان برآشفت،چرا برآشفت؟و شهر را و مردم را رها کرد؟و به گوشهء روستای آرام و دوری روی آورد،چرا آورد؟و در خلوت انزوای خویش پنهان شد و از همهء خلق،دامن برچید و عمر را به سکوت و جست و جو به پایان برد،چرا برد؟چرا سکوت کرد؟چرا چنین کرد؟چرا آمد؟چه می خواست؟چه گم کرده بود؟و آن دیگری و آن دیگری...همه رفتند و جُستند و گشتند و سر به خاک فرو کردند،و دیگری راهش را دنبال کرد و رفت و جُست و گشت و سر به خاک فرو برد و دیگری...

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۴۵
یه بنده خدا

در مرز پایان هستی ایستاده ام. به قفا می نگرم؛همهء پیامبران و حکیمان و هنرمندان و شاعران تاریخ را از دوردست ها می بینم،که پیشاپیش امّت خویش ایستاده اند؛و از این جا که من هستم،سخن می گویند.قطره های خاموش اشک را می بینم،که بر سیماهای پاک و تافته ای که در اعماق مه گون تاریخ و اساطیر،طرح شبحی را یافته اند؛و غوغای دل ها را،که ازحسرت اینجا که من هستم،به درد آمده اند و طغیان کرده اند.


من که دیگر در آن دنیا،همه چیزش را شناخته بودم،هیچ بیراهه ای ناشناس در پیش پایم،مرا به سرمنزلی مجهول نمی خواند.به راه افتادم،در هیچ منزلی بر سر راه درنگ نکردم؛هیچ دعوتی را نپذیرفتم.آمدم و آمدم،تا بدین جا رسیدم؛تا «آن» را یافتم.همان «نمی دانم چه» ای را،که همهء عمر مرا بیقرار خویش کرده بود.همان «نمی دانم که» ای،که همهء چهره ها را در نگاهم،بیگانه نموده بود.همان «نمیدانم کجا»ای،که جهان را در دلم غربتی سیاه ساخت.

گفتند:بیعت کن!نکردم.گفتند:بمان!نماندم.گفتند:بخواه!نخواستم.رنجم دادند،اسیرم کردند،بی نامم کردند،بدنامم کردند،مجروحم کردند؛تا تسلیمم کنند و تسلیم نشدم؛تا رامم کنند،رام نشدم؛«تا» بشوم،نشدم؛تا در غربت ماندگار شوم،تا با شب خو کنم.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۴
یه بنده خدا

اگر خدا را از طبیعت،و «علی(ع)» را از تاریخ،و معبد را از زمین برداریم؛طبیعت،قبرستانی متروک؛تاریخ،دالانی تاریک؛و زمین،خاکروبه دانی سرد و زشت می گردد.

چنان است که گوئی خورشید را از آسمان برداشته باشیم؛یا روح را از اندام،یا نگاه را از چشم،یا معنی را از لفظ،و یا گرما را از آتش،و یا نور را از چراغ،و یا دل را از سینه،و یا کودک را از آغوش مادر،یا مادر را از خانواده،و یا راهب را از غار،و یا محمّد(ص) را از حرا،و یا رستم را از شاهنامه،و یا اذان را از مناره،و یا امام را از مسجد،و یا بودا را از هند،و یا زرتشت را از ایران،و یا عیسی را از غرب،و یا موسی را از یهود،و یا مثنوی را از کتابخانه،و یا زئوس را از «من پارناس»،و یا طوطی را از پرندگان،و یا شمع را از اتاق کار،و یا امید را از دل،و یا آرزو را از جان،و یا خیال را از مغز،و یا خاطره را از حافظه،و یا خون را از رگ ها،و یا فرزندی را از پدرش،و یا پدری را از فرزندش،و یا معلّمی را از شاگردش،و یا دانشجوئی را از استادش،و یا هردو را از کلاس،و یا هرسه را از شهر،و یا شهر را از مملکت،و یا انسان را از خدا،و یا عشق را از زیبائی،و یا زیبائی را از عشق،و یا هردو را از زندگی،و یا ایمان را از قلب،و یا عقل را از سر،و یا ماه را از شب،و یا آبی را از دریا؛

و یا منارهء فیروزه ایی را،که به دست اعجاز،پی اش را از عشق و اندامش را از خیال و بالایش را از آرزو ریخته باشند،از مسجد شاه؛رنگ سبز را از شیعهء «علی« و شعار آل علی(ع)؛و رنگ آبی را از دریا،از آسمان،از دعا؛و رنگ سرخ را از انقلاب،شورش،عصیان؛و رنگ سیاه را از یأس،اسارت،بن بست؛و «حسین(ع)» را از کربلا،و رامش را از عبد،و دوست را از دوست،و خویشاوند را از خویشاوند،و شیعه را از «علی»،و «علی» را از نخلستان های مهتابی خاموش و بی کس،و نخلستان ها را از «علی»،و هر دو را از مدینه، و شعر را از شاعر،و شاعر را از گلّه های آدم،و چشمه را از تشنه،و تشنه را از چشمه،

و سفر را از آینده،و انتظار را از در،و نسترن را از منتظر،و منتظر را از «مهدی» قائم(عج)،صبر را از دردمند،و سکوت را از دهانهء آتشفشان،و غرور را از قلّهء بلند کوه،و سرما را از زمستان،و تحمّل را از سوخته،و آرامش را از گداخته،و مصلحت را از جنون،و طلوع را از صبح،و هاله را از ماه،و موج را از آب،و ناله را از مجروح،و رنگ را از نقّاش،و گوش را از موسیقی دان،و آشنائی را از زنده بودن،و یاد را از تنهائی،و نجوا را از سکوت،

و عیسی و مریم را از مسیحیّت،و «محمّد(ص)» و خدیجه را از اسلام،و «علی» و «فاطمه» را از اشیّع،و یا خدیجه را از «محمّد(ص)»،و یا «محمّد(ص)» را از خدیجه،و یا «فاطمه» را از «علی»،و یا «علی» را از «فاطمه»،و یا عابد را از محراب،و ماسینیون را از من،و حلّاج را از ماسینیون،و...

چه وحشتناک می شود!چه وحشتناک!زمستان در زمستان،ظلمت در ظلمت!واقعاً چه وحشتناک است تصوّر طبیعت بی خدا،تاریخ بی «علی» و زمین بی معبد!

چه خانهء سرد و احمق و بی روحی است طبیعت،که خدا از آن رفته باشد.چه شب دراز و تاریک و زمستانی است تاریخ،که «علی» در آن مُرده باشد؛و چه قبرستان عزادار و غمزده ای است زمین،که در آن معبد نباشد!

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۲
یه بنده خدا

شیعهء خاصّ «علی»،صاحب سرّ«علی»،کسی است که این دو را بداند.

امّا آن شب،آن شب بزرگ.

علی(ع)و کمیل...کمیل.

نه،«علی» و هَمّام!این بهتر است.

چه قدر«علی» اِبا کرد،چه قدر کوشید تا دردهایش را که تنها دل عظیم او تاب شنیدنش را داشت،خود نگاه دارد،امّا همّام رها نکرد؛چه می کشید«علی»؟صحابی در انبوه شیعیان،بو بُرده است که در پس این پیشانی آرام،چه طغیان ها است.در دل این شمشیرزن مجاهد،چه نیازها و دردها است؟دندان آشنائی بر جان پنهان و رنجور «علی» یافته و نهاده است و آن را به غیظ دوست داشتن می فشرد و «علی» که رنجش از فرو خوردن درد و خاموش نالیدن و نگفتن و مجهول ماندن است،بر جان صحابی اش بیمناک است.او نه همچون خلق،تنها تا آن جا می تواند بفهمد،که برای سعادتش لازم است؛و نه همچون «علی» می تواند تا آن جا تحمّل کند،که سنگ را می شکند.همّام توانائی شناختن دارد،تاب کشیدنش را ندارد.امّا رها نکرد،گفت:

« و از علائم مؤمن،آرامش و اندوه است!» اندوه؟ نه،آرامش؟نه،اندوه و آرامش.روحی که در درد پخته شود،آرام می گیرد.احساسی که در هیچ گوشه ای از هستن،آرام نمی تواند یافت،آرام می گیرد.

کسی که می داند کسی از راه نخواهد رسید،به یقین می رسد،غم هنگامی بی آرامت می کند که دلواپس شادی هم باشی،آرامش غمگین!سکوت بر سر فریاد.سکونت گرفتن در طوفان!

همّام،آن را با همهء سنگینی اش یافت،صیحه ای زد و مُرد!

... پایان ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۳
یه بنده خدا

«علی» از فقر می ترسد؟«علی»به فقر،شکوه و افتخار بخشیده است؛به فقر،غنا و استغناء داده است.روحی را که در زیستن نمی گنجد،دلی را که از این دنیا بزرگتر است،چه چیزی در زندگی و در جهان هست تا به دردش آورد؟

از دشمنی ها و دشنام ها می هراسد؟زوزهء سگان،چگونه مهتاب را پریشان می تواند کرد؟اتّهام؟دامان دریا را لعاب کدام پوزه ای می تواند آلود؟

«آن گاه که من نباشم،شکم گندهء گلوگشادی شما را وا می دارد که به من تهمت زنید و دشنام دهید،که برای من زکات است و برای شما نجات»!

اکنون این مرد،تنها در این صحرا،چرا چنین هراسان و نگران است؟چرا چنین سراسیمه به اطراف می نگرد؟چرا؟

«علی» از چه می ترسد؟

«علی» از چه می ترسد؟«علی» چرا می نالد؟

این دو پرسشی  است که همواره در تاریخ مطرح است؛و با شگفتی از آن سخن می گویند.و دریغا که شیعیان «علی» نیز هیچ کدام آن را ندانسته اند،هیچ کدام.توجیه و تفسیر برخی از علمای شیعه نیز چنان زشت است و سطحی،که من از یادآوری اش نفرت دارم.غالباً شیعیان می گویند«علی» از این که حقّش را در خلافت غصب کرده اند و محرومش کردند،ناله می کند!! وای که این سخن از زبان شیعیان شنیدنش،برای «علی» دردآور است!

«علی» از چه می ترسد؟

«علی» از چه می نالد؟

«علی» در طول چهارده قرن،چشم به راه شیعه ای است که بدین سؤال پاسخ گوید؛و هنوز نیافته است.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۴۱
یه بنده خدا


سایهء مردی از دروازهء شهرِ به خواب رفته،در سینهء حرارت سوخته و مرگ زده پیدا می شود؛با گام های محتاطانه و وقار همیشگی پیش می آید.سر در گریبان خیالات رنج آلود و اندیشه های دردناک و عمیقش فرو برده؛و در پشت لب های خاموشش،عقده های انباشتهء دردها و حرف ها و فریادها و خشم ها و کینه ها،برای بیرون ریختن و منفجر شدن و صیحه برکشیدن و نالیدن،بی قراری می کنند.ابروان و چشم ها و پیشانی اس در چنگ های نیرومند و غضب آلود صدها خاطرهء دردناک و مجروح به هم فشرده شده اند و چین خورده اند.امّا مرد سراسیمه است؛در هر گامی با هراس برمیگردد و به پشت سرش می نگرد.هر چند گام یک بار،سراسیمه پیرامونش را می پاید،از چه می ترسد؟

این سایه،«علی» است.مردی که«دلاوری و بی باکی»،همواره در آغوش مهیب ترین مخاطرات،در بحبوحهء خونین ترین و مرگبارترین نبردها و در زیر باران تیر و شمشیر صف های انبوه هزاران دشمن به خون تشنه،خود را به سایهء او می کشانند،و به زیر دامن او پناه می برند و پنهان می شوند،و از هراس،به قبضهء شمشیر دو دم و پشت سپر استوار و لجوج او می آویزند.«شجاعت»،همواره در پناه «علی» از خطرها مصون است؛او مظهر خشم خداوند است؛شیر پیروزمند «الله» است.

از چه می ترسد؟چرا چنین سراسیمه است؛آن که در صحنه های مرگبار جنگ ها،همچون شیری خشمگین،خود را بر انبوه خصم می زند و همچون تندبادی در صحرای مرگ و هول می وزد؛«علی» که در آغاز جنگ مخوف جمل،به فرزندش چنین پند می دهد که:«کوهها بجُنبد و تو مجُنب!»

«علی» از مرگ می ترسد؟او به فرزندش آموخته است که:«همچون گردن بندی بر گردن دختری جوان،مرگ برای مرد زیبا است!»چه شورانگیز و جان بخش است،«این جا نبودن!»هنگامی که تیغهء پولادین شمشیری که تیز کرده بودند و به زهر آغشته بودند،در حالیکه ذرّات خونین مغزش بدان چسبیده بود،از فرق سرش کشیده شد،نخستین احساسی که در سراسر زندگی در آرزویش بود،در خود یافت.پنجهء نیرومند و خشنی که همواره قلبش را می فشرد،رهایش کرد و نخستین بار از جان فریاد کشید که:«به پروردگار کعبه سوگند،نجات یافتم!» او از چنین پنجه ای که از درون به خفقانش کشیده است،و در تنهائی به فغانش آورده است،می نالد؛و شیعیانش بر زخم سرش می گریند؟

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۵
یه بنده خدا