عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

عقل و دین

بیان آموزه های دینی به زبان عقلانی

۱۰۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

امّا،امّا علی(ع)جز چاه های پیرامون مدینه،چاه های نخلستان ها،صاحب سرّی نداشت؛اگر می داشت،چرا سر در حلقوم چاه برد؟چرا از شهر و خانه و خانواده اش به نخلستان ها پناه برد؟چرا تنها بنالد؟چرا دردهای بی رحم و سنگینش را ناچار باید در چاه ریزد؟این ها جز به خاطر آن است که علی(ع)تنهاست؟در میان شیعیانش نیز تنهاست؟«علی(ع)» از «محمّد(ص)» تنهاتر است!«علی» از خدا نیز تنهاتر است!


خدا،برای تنهائی اش آدم را آفرید.محمّد(ص) سلمان را یافت.امّا،امّا علی(ع)تا پایان حیاتش تنها ماند.از میان خیل شیعیانش،جز چاه های پیرامون مدینه،کسی را نداشت.

ماه،این مسافر تنها،آوارهء دشت های خاموش و خلوت آسمان،آن شب در نخلستان های ساکت پیرامون مدینه،چشم به راه علی(ع) بود،این زندانی تنهای خاک،مهتاب پرشکوه و بلند و زیبای زمین،این در انبوه شیعیانش مجهول،تا مگر همچون هرشب از شهر پلید و از غوغای زشت نفیرها و خورخورهای مردمی،که در پستوی خانه های تنگ و تاریکشان خُسبیده اند،خود را نجات دهد و به دامن مهربان و پاک،آشنای خود،مهتاب کشد،و در زیر سایه های درختان خرما،که منتظرند تا«علی(ع)» را در میان خویش گیرند و از چشم بیگانه ها و بیهوده ها پوشیده دارند،آهسته و آرام و آسوده شب را و ساعت هائی از شب را با تنها یار محرم و صاحب«سرّ» و شیعهء خاصّ و علی شناس خویش،«چاه» گفت و گو کند،سر پیش او آورد و آزادانه بگرید.بار سنگین غم ها و دردها و حرف ها را که بر سر دلش افتاده است و بی تاب اش کرده است،سبک تر سازد و همچون مرغی،چینه دان پر رنجش را در حلقوم چاه،که همچون جوجهء گرسنه ای به روی او دهان گشوده است،خالی کند و با «تکاندهء حوصله اش»(چینه دان)،باز به شهر برگردد.شهری که دوست و دشمن،باز مشت ها و کیسه ها و دامن هایشان را پر از دانه های درد کرده اند،تا پیش او بریزند و او همه را برچیند.

آری،چنین است!علی(ع)چنین زندگی می کند.این«زندگی»علی(ع)بوده است...!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۶
یه بنده خدا

و تاریخ آن گوشه ایستاده است و از دور می نگرد،زیر لب،لبخندی تلخ و دردناک دارد؛گوئی با لبانش می گرید.می گرید به سرنوشت این مرد،این در وطن خویش غریب؛و می خندد به این قوم،این پیروان محمّد(ص)،این مهاجران و انصار،و از خود می پرسد آیا از میان اینان کسی پیش نخواهد آمد؟صف این مؤمنان آسوده و بی دردی را که گرداگردِ مرد ایستاده اند و پیشوای خود را می نگرند،کسی نخواهد شکافت و پیش نخواهد آمد،تا ببیند که این پیغمبری که در انبوه مؤمنان صادقش،چنین بی کس و بیگانه و مجهول مانده است،چه می گوید؟چه می کشد؟چه می خواهد؟آن بار سنگین،آن آوار خفقان آوری که از آن،این همه می نالد چیست؟او را کمک کند،او را سبک بار تر کند؟


و تاریخ همچنان از دور می نگریست،و با لبخند پنهانی و تلخش می گریست و زیر لب به درد می گفت:«پیغمبری اولوالعزم،صاحب کتاب و رسالت!و در میان انبوه امّتش،اینچنین غریب!و در میان انبوه قومش،اینچنین بیگانه،در انبوه خاندان و عشیره اش این چنین تنها!و در میان گرم ترین و متعصّب ترین مؤمنانش،اینچنین مجهول!

ناگهان!تاریخ بر خود لرزید!

ناگهان چه می بینم؟این کیست؟این مسافر کیست؟این عرب نیست.چهره اش به روشنائی سپیده است،پیشانی اش باز،سیمایش غبارِ راه گرفته،چشمانش رنگ برگشته،خسته،کوفته،تشنه،بی تاب...پیداست که از سفری دور می آید؛پیداست که سال ها آواره بوده است...پیداست که از کویری سوخته می رسد.

اِ،این چهره را می شناسم!او را دیده ام...این همان...در کنار آتشکده...ها...در آن کلیسا...که از پنجره ناگهان بیرون پرید...

اِ...این سلمان است!

و بعد سلمان ماند؛در نخستین دیدار،ایمان آورد و دیگر تا پایا عمر آرام گرفت و «سلمانُ مِنّا» شد و صاحب سرّ«پیام آور» شد و محمّد(ص) با او،خود را در انبوه مهاجران و انصار،آن کوه سنگینی را که بر سینه اش آوار شده بود،سبک تر احساس می کرد؛چه،سلمان،بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت.هرگاه دردها بر جانش می ریخت،سلمان را فرامیخواند،در چشم های آشنای او ناله می کرد،در گفت و گوی با او فریاد می زد و آسوده می شد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰
یه بنده خدا

امّا،روح بی قرار و تشنهء او،جائی آرام ندارد.در همان حال که آهنگ کِش دار سرودهای مقدّس کلیسا،از روزنهء گوش اش،به درون جانش می ریزد،و او را نوازش می دهد،این احساس از عمق نهادش،از درون پرده های نهفتهء قلبش،با صدای آهسته،ولی تلخ و پی گیر و دردآلودی،او را به خود می خواند که:«نه،این صدای آن آشنای گمشدهء من نیست؛این آنچه مرا سال ها به دنبال خود می دوانده،نیست.این آن چه می خواستم،نیست.این صدا،صدای او نیست.»

کشمکش چندی پنهانی در درون سلمان برپا بود و در پایان،تاریخ ناگهان با چشمانی که از تعجّب بازمانده بود،دید که سلمان،این که چندی پیش به کلیسا پناه آورده بود،و چنان گرم و گیرا سرود می خواند،اکنون ناگهانی از پنجرهء کلیسا خود را به شتاب بیرون انداخت،و سر به بیابان ها نهاد،و باز در سینهء باز صحراهای بی فریاد،گم شد.

سال ها گذشت و گذشت.و تاریخ اکنون به «مدینه» آمده است.این جا خبرهاست؛مردی پس از پانزده سال تنهائی و انزوای در غار حرا و تفکّر در خلوت خاموش شب های ستاره باران آسمان کویر،بر دامنهء کوه آمده است و پیام آورده است؛با جانی که از آتشی مرموز شعله گرفته است؛و با اندیشه ای که از پیام های اسرارآمیز آسمانی بارور است؛با خیالی که در تنهائی ساکت پانزده سال تفکّر و تأمّل های بلند و عمیق با خویشتن،لطافت شعر و جذبهء سِحر یافته است.

تاریخ به این مرد می نگرد،به این که پس از 15 سال عزلت در غار تنهائیِ بزرگ و دردناک خویش،اکنون آمده است؛و چهره اش تافته از سوز درون ملتهب مرموزش،دست و پایش مرتعش از زلزله ای که بر روح بی انتهایش افتاده،و فریاد می کشد:

ای مردم!بت های خویش را بشکنید!از این لجن زار زندگی عفن و روزمرّگی پلید و بی درد و پست به در آیید،پرواز کنید.این دل آسمانی،این بام بلند آرزوهای بزرگ،این خدای پرشکوه که جامهء آسمان را در بر دارد و اشک های ستارگان را بر گونه،و با چشم خویش،خورشید،شما را هر روز می نگرد،تا از شما،یکی از این مرداب برآید و به سوی او پرکشد!ای مردم!در میان شما کیست که پیام مرا بشنود؟ای مردم!کیست که اندکی از بار سنگین و سوزانی را که جانم را به ستوه آورده است،برگیرد؟

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۳۲
یه بنده خدا

بی شکّ از میان همهء شیعیان بسیار علی(ع)،آن که او را در خلوت تنهائی شب های نخلستان های خاموش در حومهء مدینه،بیرون از شهر و قیل و قال های بیهودهء شهر و بیهودگان شهر میشناسد؛و ناله های دردآلود وی را در حلقوم چاه می شنود،شیعهء خاصّ و «صاحبِ سِرّ»علی(ع) است.او است که علی(ع) در میان مدینهء پر از مشرک و منافق و در میان چهره های اعراب بدوی بی روح و بی درد و بی درک،که «اسلام»شان نیز همچون «کفر»شان به چیزی نمی ارزد،خود را با او مأنوس و آشنا می یابد؛و رنج آن همه بیگانگی را در انبوه آن همه آشنایانِ ناآشنا و نزدیکان دور و مسلمانان مشرک و دوستان بیگانه،در سیمای «علی شناس» و «علی فهم» و در عمق چشمانِ خوش نگاه «علی بین» او،از روح پرکشمکش و مجروح خویش می زداید.

سلمان،این شاهزادهء نازپروردهء ایرانی،این زادهء پاک اهورائی،زندگی افسانه ای زیبائی دارد.همچون بودا،شهر و خاندان و نعمت و راحت را رها می کند و بی قرار و سراسیمه،در راه ها و شهرها و مذهب ها و ملّت های گونه گونی آواره می شود؛همه جا سر می زند،همه جا می گردد،همه جا می جوید.

تاریخ حکایت می کند که او سال ها در جست و جو بوده است؛انتظار می کشیده است و در پی مذهبی که روحش را سیراب کند،و در جست و جوی پیغمبری که دل بزرگ و پر توقّعش را آسوده سازد،بسیار جاها را گشته و بسیار کسان را دیده است.دین اجدادی و خانوادگی اش – مزدکی – او را بسنده نبوده است؛مذهب زرتشت گرفته است و ندای راستی و پاکی و روشنائی را از درون آتشکده ها شنیده و خود را بدان سو کشانده است؛و پس از چندی دریافته است که این آتش و این آتشگاه،آتش و آتشگاهی که او گم کرده است،نیست.آتش این آتشکده ها،از هیزم و پیه و نفت است و آتش او،آتش دیگری است.او از این آتش گرم نمی شود،آن را رها می کند و سر به کوه و بیابان ها می گذارد.

در راهی ناگهان صدای دلنوازی می شنود؛در پی آن می دود و می بیند که آوای سرود نیایشی است،که از پنجرهء کلیسائی در فضا طنین می افکند؛آوائی آسمانی که از عشق و محبّت و پارسائی حکایت می کند.بدان دل می بندد و در برابر کشیش مذهب عیسی(ع)،زانوی تسلیم به زمین می نهد،و اوراد کتب مقدّس را،در زیر غرفه های کلیسا زمزمه می کند؛و روحش را از آرامش و صفا و خلوص و محبّت،سرشار می سازد و چندی بر آن می گذرد.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۸
یه بنده خدا

آشنائی!آنچه خدا نیز «می خواست» و «می خواهد».نمی خواست در کویر «عدم»،تنها نفس بکشد؛در پس پردهء غیب،برای ابد،مجهول مانَد.

نیاز،همیشه زادهء نقص نیست،زادهء فقر نیست.نیازهائی هست که زادهء کمال است و اقتضای غِنا.

آن که زیبائی دارد،در جست و جوی نگاه آشنائی است که بدان عشق ورزد.آن که غَنی است،نیازمند یافتن نیازمندی است که ببخشد.نیرومند،نیازمند حریفی است تا در هم اش شکند.نه دفتر،کتاب،چشم به راه خواننده ای خاموش نشسته است.نه ویرانه،گنج،در انتظار دست آشنائی است،که از زیر آوار بیگانگی بیرون اش کشد.و دلی که حرف دارد،مشتاق یافتن مخاطبی است،تا زندانیان معانی را که در درون طغیان می کنند،و از خاموش مُردن به وحشت افتاده اند،آزاد کند.

حرفهائی هست که کلماتش همچون سپند بر آتش،در مجمر روح،بی قرارند؛و آدمی را سراسیمه و بی تاب،همچون روح سرگردان،از شهر و دیار برون می کشاند؛و در جست و جوی مخاطب گمشده اش،بر روی زمین آواره می کند؛تا همچون دانته،«او» را درخاطرهء خویشاوندانش ببیند؛و یا همچون مولانا در قونیّه،بر لب استخر آبی؛و یا همچون «مهر» در آغوش محرم محرابی؛و یا همچون «سلمان پاک» در خلوت سوزان و تشنهء صحرائی؛و یا همچون «هَمّام» در سایه روشن مرموز و پر سخن نخلستانی؛و یا همچون علی(ع)، در...هیچ جا...هیچ کس...

روحی که «پیام» دارد،نه مرید می طلبد،نه عاشق.در رهگذر«عمر»،چشم انتظار ایستاده است؛و «وجود»ش،«ندا»ئی است که آشنائی را می خواند؛و «حیات»اش،«نگاهی» که در انبوه این صورتک های مکرّر و بی مسئولیّت و بی انتظار و بی اضطرابی که بیهوده می گذرند؛چهرهء مأنوس و محرم خویشاوندی را بیابد،که بر آن موجی از «حیرت» افتاده است؛و دو نگاهش،همچون دو کودک گم کرده مادر،در این دنیای بی پناه آواره اند.

آری،نه مرید،نه عاشق،آشنا!

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۴
یه بنده خدا

من در کتاب «کویر»،از لائوتزو و بودا،تا هایدگر و سارتر،پلی زده ام.و بهتر بگویم،پلی کشف کرده ام؛که آن را مدیون «قصّهء آدم» در فرهنگ ابراهیمی ام،و تجسّم عینی و سمبلیک اش:«حجّ»؛ تئاتری که در آن،کارگردان خداست،و بازیگر،انسان،و نمایش نامه اش،فلسفهء وجود و داستان آفرینش و قصّهء خلقت انسان،و تکوینش در تاریخ و حرکتش در ذات،بر مبنای جهان بینی توحید!


چه قدر آرزو می کردم که آقای سارتر را بیاورم به «میقات»،و بر او احرام بپوشانم؛تا آن «خودی را که این همه از آن رنج می برد و در تلاش پوست افکندن از خویش است»،در میقات بریزد.و آنگاه در گرداب عشق،به طوافش افکنم،تا به «نفی خود» رسد.. آنگاه،از نفی خویش به اثبات رسیده،در میان آن دو کوه بدوانم اش،به تلاش آوارگی و جست و جوی گم کرده،که دلهرهء آدمی است؛دلهرهء وجود آدمی،دلهره ای که او را سخت بی تاب کرده است.

و آنگاه بگویمش که «قبله در قفا بنه»،و با خیل آدمیان یک رنگ و یک شخصیّت،که دیگر نام و عنوانی ندارند،حرکت در آن سوی قبله را آغاز کن!به سوی عرفات،مرحلهء «شناخت»!و در بازگشت به سوی کعبه،درنگ در مشعر،سرزمین شعور،شعور حرام!حکومت شب و جمع آوری سلاح و آمادگی و انتظار حمله،چشم در مشرق و هماهنگ با آفتاب،یورش بردن به «منی»صحنهء جنگ و سرزمین عشق!و کوبیدن هر سه بت تثلیث،سه قدرتی که آدمی را در طول تاریخ،قربانی استبداد و استثمار و استحمار کرده است، به نام سیاست،اقتصاد و دین!

و آنگاه،اسماعیلت را،که نمی دانم[اسماعیلِ تو]چیست؟مادام سیمون دوبوار است،یا شهرت جهانی است،عنوان بت نسل امروز یا...هرچه،هر عزیزی که تو را از مسئولیّت باز می دارد،قربانی کن!

در سرزمین عشق،کارد بر حلقش نِه،بفشر و ...

گوسفندی ذبح کن!و لقمه ای به گرسنه ای ببخش!

وه!که این حجّ،کلافه ام می کند!چهار سال است که هنوز از حجّ بازنگشته ام!هنوز حاجی نشده ام!

این «پل واسطه» از بودا به سارتر،«کویر» است!

...پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۴
یه بنده خدا

«تو  قلب بیگانه را می شناسی،زیرا در سرزمین مصر،بیگانه بوده ای»!

تمام «کویر»،حکایت همین «قلب غریب» است!

من معتقدم که به همان اندازه که «زهد»،بیهوده می کشد،تا بدون حلّ تضادّهای طبقاتی و تحقّق سوسیالیسم،توحید و اخلاق و تکامل معنوی را، در جامعه احیاء کند،سوسیالیسم نیز،ساده لوحانه می پندارد که با حلّ مشکلات اقتصادی و نفی استثمار مادّی،انسان را به مرحلهء«بی نیازی و بی رنجی»خواهد رساند.

شکست نسبی رسالت انبیاء در تحقّق توحید،به عنوان توحید الهی و لازمه اش:

توحید انسانی؛حاکمیّت اسلام اشرافیّت و محکومیّت اسلام«علی(ع)»،ثابت می کند که:

 تا قدرت در اختیار یک طبقه است،توحید نیز در دست او،ابزار شرک می شود،و احساس مذهبی نیز،عامل تخدیر و بیماری فلج کننده!

به نیروی خودِ اسلام،خانوادهء پیغمبر(ص) مظلوم می شود؛به نیروی قرآن،«علی(ع)» در صفّین شکست می خورد؛و بالأخره با فتوای دینی،«حسین(ع)» تکفیر می شود!

از سوئی،رشد بورژوازی در غرب،نشان می دهد که،به میزانی که نیازهای اقتصادی بیش تر تأمین می شود،و انسان غربی به رفاه می رسد،دغدغهء روح و نیاز انسانی و عصیان و عطش،بیش تر جان می گیرد.

«کویر»،تجسّم سرنوشت آدمی در طبیعت است.

بسیار پرمعنی و قابل تأمّل است که نهضت اگزیستانسیالیسم(نه فلسفه اش)یک قرن پس از مارکسیسم اوج می گیرد!و به همان میزانی که مارکسیسم زادگاه اوّلیّه اش:آلمان،فرانسه و انگلیس را ترک می کند و راهی آسیا و آمریکای لاتین و آفریقا می شود،و جامعه های فقیر و عقب مانده از او استقبال می کنند،هموطنانش به اگزیستانسیالیسم رو می کنند؛و نسل جوان،بیشتر از نسل پیر و در دوران کنونی،بیشتر از سال های فقر پس از جنگ و سال های بیداد استثمار طبقاتی و فقر وحشتناک طبقهء کارگر دوران بین دو جنگ!

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۵۴
یه بنده خدا


و آن گاه می بینیم که یک «شبه خدا»،در گوشه ای از این دنیای بزرگ خدا – که آن را برای گیاهان و حشرات و حیوانات و شبه آدم ها ساخته است – تنها ایستاده است؛و همهء درها و دیوارها و برج و باروها و بناها و درخت ها و باغ ها و مزرعه ها و شهرها و آبادی ها را در خویش ویران می کند.همه را با خاک یکسان می سازد و می سوزاند و می شکند و خاکستر می کند و خاکسترش را به باد می دهد و کویر می سازد،کویری ساکت و سوخته و بی آب و علف،بی سایهء درختی،شبح بنائی،سوادِ آبادی ای،انتهای زمین،پایان سرزمین حیات؛آنجا که گوئی به مرز عالم دیگر نزدیکیم؛آنجا که همواره فلسفه از آن سخن می گوید،و مذهب به آن می خواند!آن جا که پیامبر می سازد؛آن جا که خدا حضور دارد؛آن جا که آواز پر جبرئیل همواره در زیر غرفهء بلند آسمانش به گوش می رسد؛و حتّی درختش،غارش،هر صخرهء سنگ و سنگریزه اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود.

صحرای بیکرانهء عدم،خوابگاه مرگ و جولانگاه هول،...آسمان!کشور سبز آرزوها،چشمهء موّاج و زلال نوازش ها،امیدها و انتظار!انتظار!انتظار...

و آسمانش،سراپردهء ملکوت خدا و...بهشت!بهشت!

«آن جا که می توان،آنچنان که باید،بود»...

...«آنجا که می توان آن چنان که شاید،زیست»!

و آن گاه می بینی،در این کویری که به عدم می ماند،عدم – آنچنان که خدا نیز خلقت جهان را در آن جا آغاز کرد - «انسانی تنها»،این خداگونهء تبعیدی،در اعماق دور این کویر بیکرانهء پرآفتاب،دست اندر کار یک «توطئهء بزرگ»است!

توطئه ای به همدستی خدا و عشق،برای بازآفرینی جهان!«فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن»،خلقتی دیگر بر روی ویرانه های عالم،بر خرابهء هرچه هست.هرچه بود!بنای جهانی نو،در این دنیای فرتوت حشرات!جهانی که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند:

خدا،انسان و عشق!

این است«امانتی» که بر دوش آدم سنگینی می کند؛و این است آن «پیمانی» که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم،و «خلافت» او را در کویر زمین تعهّد کردیم.ما برای همین «هبوط» کردیم،و اینچنین است که به سوی «او» بازمی گردیم.

... پایان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۸
یه بنده خدا


اختلاف مؤمن و کافر از این قماش،در دین و کفر انگشتوانه ای،بر سر نوع نیاز و احساس و جنس اندیشه و روح و آنچه می جویند و می خواهند و معتقدند و ارج می نهند،نیست.

اختلافشان در مکان و زمان رفع این احتیاجات و رسیدن به این ایده آل ها است.اختلافشان،اختلاف جغرافیائی است.

امّا دین دریائی!آن که زندگی را فدا می کند،تا زندگیِ دیگری را بسازد؛و از سفره بر می خیزد گرسنه و تشنه،که گرسنگی و تشنگی دیگری،او را به سفرهء دیگری می خواند.سفره ای که مائده های آن را به دو دست خویش می پزد،با آتش رنج و جوش اضطراب و روغن عشق و ادویهء اندیشه ها و طعم احساس ها و گوشت تن خویش و مغز استخوان و خون دل و عصارهء جگر خویش؛و با آن چه هنر می آموزد،و دانش می دهد،و دین می پرورد،و عرفان که برمی انگیزد،و نبوغ که روشن می کند،و جهاد که توان می بخشد،و درد که می پالاید،و عصیان که می شکند و می ریزد،و تسلیم که می پیوندد و می سازد،و ریاضت که می تراشد و می شوید،و تقوا که مصون می دارد،و نیایش که تازه می دارد،و شوق که از جا می کَنَد،و هدف که جهت می بخشد،و ایمان که استواری می دهد،و مردم که مجاهدت می کند،و تنهائی که مستقلّ ات می سازد،و کتاب که مایه ات و ترازو که عدالت ات و آهن که صلابت ات می دهند،و علم که به واقعیّت ها و اخلاق که به نیکوئی ها و هنر که به زیبائی ها راهبرت می گردند،و صبر که تحمّل ات را می سازد،و سکون که استقامت ات را و تحقیر که استغنایت را و پناهندگی در خویش که استقلال ات را تأمین می کند.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۷
یه بنده خدا

و یا از آن سو،روشنفکر دانشمندی شبیه مرحوم کلودبرنارد،که با کشف علم تازه ای دربارهء چربی،چنان بادی از علم در غبغب انداخت که نزدیک بود بترکد!و پیروانش که با چند فرمول فیزیک و شیمی و یا چند فرضیّهء جامعه شناسی و حدسیّهء روانشناسی،دیگر چیزی نیست که لازم باشد بدانند.چون تمام هستی از صد و اند عنصر است،و آن ها می شناسند؛و تمام جامعه و تاریخ بر اساس دیالکتیک طبقاتی است،و آن را می دانند؛و تمام اسرار و ابعاد مرموز روح انسانی،جلوه های وجدان ناآگاه است،و نشانه های عقده های سرکوفتهء جنسی،که آن را هم آموخته اند.

می بینیم که از هر راهی،که این چنین پیش گیریم،چه آسوده و چه زود به سرمنزل می رسیم،و به همه چیز؟

آن را که حماقت دادی،چه ندادی؛و آن را که ندادی،چه دادی؟

و می بینیم که آیت الله شدن،روشنفکر شدن،مؤمن شدن،بی دین شدن،دانشمند شدن،جامعه شناس و انسان شناس و روان شناس شدن،نویسنده و هنر مند شدن،آسان است و چه قدر هم آسان!

می توان  هم به حقایق رسید،و هم راه یافت،و هم به زندگی رسید،و هم به خدا و هم به انسان و هم به خوشبختی و هم به نجات،و دیگر چه می خواهی؟دیگه چه مرگته؟

این که می گویم مسئلهء دین و بی دینی،مسئله ای اساسی نیست،این جا است.

مسئلهء اساسی که در وجود و در حیات مطرح است،«چه اندازه بودن»است،«چگونه بودن» و «چه قدر بودنِ»خودِ آدم است.

دریا بودن یا انگشتوانه بودن؟مرغ خانگی بودن یا شاهین شکارجو بودن؟انگشتوانه!چه با آب زمزم پر شود و چه با آب آبگوشت،چه با شیر مادر،و چه شیر خشک؟چه خواهد بودن؟فرق مؤمن مقدّس با فاسق کافر چیست؟هیچ،این در زندگی پیش از مرگ،به دنبال چشم چرانی و شکم چرانی است،و آن در زندگی پس از مرگ!یکی در دنیا شیر و عسل و سایهء درخت و حور و غلمان سیرش می کند و نیاز دیگری ندارد،و دیگری در آخرت.

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۱
یه بنده خدا