به هر حال،در پاسخ آن بابا،که گفت بیعت کن،و وارد که شدی،جز دو تا،هر میزی را که خواستی،«از هم راه» یک راست برو و پشت اش بنشین؛و من از هم راه رفتم و در سلّول آن قلعهء نظامی سرخ[زندان قزل قلعه]خوابیدم و پس از مدّت ها آمدم بیرون و با دست خالی...و باز افتادم توی این قلعهء کشوری سبز.

و حال،وقتی خودم را با آن هم سفران دیگرم،که خود را به باغ و آبادی می رساندند می سنجم،از شادی و شکر و شوق در پوست نمی گنجم،که چه خوب شد که در آن «سواد اعظم»پاگیر نشدم و به دنیا و شرّ و شورش آلوده نگشتم،و معلّمی را و خلوت آرام و سادهء این گوشه را برگزیدم،و حال را نگه داشتم و از قیل و قال و معرکه،دامن برچیدم؛و اگر آن ها زر اندوختند،من گنج یافتم؛اگر آنها کاخ بر پا کردند،من معبد ساختم؛و اگر آنها باغی خریدند،من کشور سبز معجزات اش را دارم؛

اگر آنها بر چند «رأس» ریاست یافتند،من بر اقلیم بی کرانهء اهورائی دلی سلطنت دارم؛و اگر آنها غرورشان را در پای میزی ریختند،من آن را بر سر گلدستهء معبد عشق بشکستم؛و اگر آن ها به غلامی «قیصر» درآمدند،من صحابی«حکیم» شدم،یار غار «نبی» گشتم؛و آن ها راه خویش کج کردند و دست و دامن پر کردند،و من ماندم و با دست و دامنی خالی،به خلوتی خزیدم.

امّا اگر آنها نام خویش را به نان فروختند،من بر آب دادم و پیش تر از خضر و پیشتاز تر از اسکندر رسیدم؛و اگر آنها لذّت بردند،من غم آوردم؛و اگر آن ها همچون «عنصری» ز زرآلات،خوان گستردند و از نقره،دیگدان زدند،من همچون مولوی در «آفتاب» شکفتم و در خورشید سوختم و سفره از دل گستردم و مائده از درد نهادم و شراب از خون سر کشیدم؛

اگر آنها مردِ ابلاغ شدند،من مرد داغ شدم؛و اگر آن ها دل به زندگانی بستند،من دل به زندگی بستم؛اگر آنها وزارت یافتند،من سلطنت یافتم؛اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند،مرا در نهان به دل دوست دارند؛و اگر آنها گزارش کار می نویسند،من گزارش حال می نویسم؛اگر آن ها به آزادی خیانت کردند،من به آزادی وفادار ماندم؛

اگر آن ها شکم فربه کرده اند،آن چنان که در خشتک خویش نمی گنجند،من عشق پرورده ام،آن چنان که در خویشتنم نمی گنجد؛اگر آن ها کارمند دارند،من دردمند دارم؛اگر آنها ماده شترِ پیرِ گرِ بیمارشان را به زور در پای قصر قربانی کردند،من اسماعیلم را به شوق در راه کعبه ذبح کردم؛اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند،من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم؛اگر آنها در انبوه هم،بیگانهء همند،ما در تنهائی خویش آشنای همیم؛اگر آن ها طلا دارند،من عشق دارم؛اگر آن ها خانه دارند،من محراب دارم؛اگر آن ها صعود می کنند،من به معراج می روم؛اگر آن ها در زمین می خرامند،من در آسمان می پرم؛

اگر آنها پایان یافته اند،من آغاز شده ام؛اگر آن ها پیر شده اند،من جوان شده ام؛اگر آن ها وکیل شده اند،من معبود شده ام؛اگر آن ها غلام خانه زاد و چاکر جان نثار راجه شده اند،من امام پاک نژاد و راهب پاک زاد مهراوه شده ام؛اگر آن ها گردن به زنجیر عدل انوشیروان کشیدند و آخور آباد کردند،من ترک کاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجیر بگسستم و رها شدم و آزادی یافتم و هنرمند شدم و آفریننده شدم و نبوّت یافتم و رسالت یافتم و جاوید شدم و در جریدهء عالم،دوام خویش را ثبت کردم.

اگر آن ها را گروهی چاپلوسی می کنند،که حرفه شان این است،و هر که را در جایشان بنشانند،اینان را بر گرد خویش دست بر سینه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد یافت،مرا دلی می ستاید که جهان و هرچه دارد،برایش خاکروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه؛دلی که جز زیبائی و جز ایمان و جز دوست داشتنی نه از جنس این دنیا،در آن راه ندارد؛دلی که از غرور،خدا را نیز به اصرار من می ستاید!که می گوید زیان کردم؟ من کجا و آنها کجا؟

... پایان ...